وسط دعوا و داد و بیدادهای من، که کاری نمیکنی و دو ماه است باید یک کیسه لباس را ببری بیندازی توی صندوق مخصوصش و یک سال است مغازه بهت نشان دادهام که گردنبند پارهام را ببری برای تعمیر و دو روز است منتظرم قالی را جارو بزنی والخ، یکدفعه گفت: «مگه خودت چیکار میکنی؟» ساکت شدم. تیر خلاص.
هفتهی پیش چهل سالم شد. تولد خیلی بدی بود، اما فرقی هم نمیکرد. وقتی ته چاه عمیقی که من هستم باشی، دو پله بالا یا پایینتر تفاوتی ندارد. افسردگی و بیکاری و شکست و ناامیدی در عرض یک روز چند برابر نمیشوند، بلکه ذره ذره سنگینتر میشوند و تو را هل میدهند پایین. جوری که نمیفهمی.
روز تولدم، ت. بهام پیغام داد. همکلاسی خیلی خیلی صمیمی راهنمایی و دبیرستان با هزاران متر خاطرات تلخ و شیرین. شش هفت سال بود در جاهای مختلف بلاکاش کرده بودم و جوابش را نمیدادم. هیچوقت هم بهاش نگفتم چرا. چون توی تماس آخر، یک متلک آزاردهنده و بدی مدل بابام را به شوخی گفته بود و چند بار هم تکرارش کرده بود. و من یکدفعه احساس کردم دیگر تحمل اینطور حرفها را ندارم. به شکل خیلی اشتباهی شروع کردم از خودم محافظت کردن و چند ردیف دیگر آجر چیدم روی دیوار بلند دور خودم.
وقتی ت. بهام پیغام داد، احساس کردم اهمیتی ندارد -هرچند بعد حین صحبت دیدم آن لحن و متلکها هنوز سر جایش مانده و هنوز تحملشان را ندارم و سر دوراهی گیر کردم. حرف زدیم و دیدیم خیلی دور نیستیم و خیلی کار مهمی نداریم و حالمان خوش نیست. من به شوخی گفته بودم تراپیستم رفته مرخصی و همین حالا بیا و همان شب بلیت گرفت که فردا بیاید.
یک چیزی این تولد را جالب کرده بود، این که برای اولین بار با دخترهای د.ب. مستقیم در تماس بودم و بهام پیغام داده بودند عمه هدیه، تولدت مبارک.
تمام روزهای پیش را به این فکر کردم که قرصهایم را از بسته در بیاورم، بروم یک جایی بنشینم و قرصها را بخورم و بخوابم. فکر این که این قدر مست و خیابانخواب و ولگرد زیاد هست که کسی به افتادن من اهمیتی ندهد برایم آرامشبخش بود. حتی به این که چی بپوشم و کجا بروم و توی یادداشت خداحافظی چی بنویسم هم فکر کردم و تصور کردم. به خودم گفتم ت. بیاید و بعد ببینم چه میشود. حالا ت. قرار است فردا بیاید و «مگه خودت چیکار میکنی؟» و اگر «مگه خودم چیکار میکنم»، مثل این که واقعا این زندگی هیچی، هیچی درش ندارد. سیزیف عزیزم، لااقل تکلیف تو با بیهودگی روزهات مشخص بود.
دلمهی فلفل و گوجه پر کردم گذاشتم یخچال برای فردا. خوش عطر و بو. خیلی بهتر از چیزی که آدمی با حال من میتواند سر هم کند. از دیدن ترکیب مواد داخل دلمه خیلی حال آشفتهای پیدا کردم. انگار این که دستهام هنوز میتوانند یک کارهایی را بکنند برایم عجیب و افتخارآمیز بود. بعد که داشتم با قاشق داخل گوجه را خالی میکردم، گریهام گرفت. از ترکیب بوها؛ گوجه و ترخون و زردچوبه. از رنگ تازهی فلفلها. از کاری که دهها بار کرده بودم و خیلی وقت بود نکرده بودم.
دلم میخواهد میدانستم کی جرات میکنم این کار را بکنم. کاش ت. نمیآمد. یا نمیرفت. کاش اینقدر آجر روی آجر نچیده بودم.