يه اصل اساسي قديمي هست که هيچي به اندازه وبلاگ نوشتن شب ِ امتحان حال نميده، مخصوصاً وقتي بيش تر ِ درس مونده. توضيح اين که من فردا تا ظهر بايد چهارتا گزارش رو تحويل بدم.
اول- ما عروسي کرديم. من واقعاً چيز بيشتري براي گفتن ندارم. اتفاق ِ معمولي و کم اهميتي بود. گاهي پيش مياد.
دوم- از شوخي گذشته، راستش من انتظار مراسم ِ هيجان انگيزتري رو داشتم. نچسبيد.
سوم- کيبورد خونه ي جديد (خونهي علي رضاايناي سابق) اصولاً دوستداشتني نيست. به جاي اين که مثل آدم تايپ کني ي، بايد شيفت ايکس بگيري و امکان نداره پ رو فشار بدي و ÷ نشونت نده. مي فرمايند کيبورد استاندارده.
چهارم- فعلاً مشغول آت و آشغال خريدن براي خونهايم. يه تابلو براي بالاي شومينه و يه لوستر واسه اتاقخواب و يه مجسمه واسه اتاق پذيرايي. ناهارخوري هم نداريم، با اين وضعيت، يافتآباد نميطلبه که بريم. هفتهي پيش جز پنجشنبه، من هيچ روزي زودتر از هشت ِ شب خونه نبودهم.
پنجم- ديروز رفتيم نمايشگاه ديد و بازديد! سعيد اومده بود و يه سري هم زدم غرفهي انتشارات. رکوردي بود توي زندگيام، نيم ساعت نشد که زديم بيرون، با يه کتاب که اعظم داده بود و يه پوستر که سعيد از کيسهي رفيق ِ حزبياش داد به عليرضا. خجالت نميکشه بچه!
ششم- البته ما يک يورش اوليه هم داشتيم به نمايشگاه، روز اول که هنوز ساندويچفروشيها راه نيفتاده بودند. اين «کتاب مستطاب آشپزي» را ابتياع نموده بوديم با چند قلم چيز بياهميت ديگر. بطلبد، امروز هم سرکي ميکشيم. هر چند شاپور جان شرکت تشريف ميآورند و فاتحهمان خوانده است.
هفتم- در ده سال آينده نوع وبلاگنويسيام رو مجسم ميکنم: عليرضا جان، برگشتن سر ِ راه نون بگير يا شير تموم شده، شام مهمون داريم يا حتي منتکشي نکن، آشتي نميکنم که ما هم دعوا ميکنيم، اصولاً دعواهاي ما فلفليه که دهن آدم رو سرويس ميکنه.
خوشبختم.