mercredi, août 26, 2009

نويسنده تا مدت نامعلومي قصد ندارد در اين‌جا چيزي بنويسد.

mardi, août 25, 2009



وارطان!

بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

وارطان ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

وارطان سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت

وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

samedi, août 22, 2009

بوي غريبه‌گي روزهاي اول را مي‌داد، باز که ديدمش.

dimanche, août 16, 2009

از ظهر که شنیدم، هی با خودم کلنجار رفتم که این را بنویسم؟ ننویسم؟ راست است؟ راست نیست؟ ساخته‌اند؟ واقعی است؟ ایرادهایی که به‌اش وارد است چه جوابی دارد؟ می‌نویسم، قضاوت برای خواننده.


آشنای ِ پدر ِ دوست ِ برادرم. لنج دارد. گاهی می‌زند به خلیج. من نمی‌دانم کجا می‌رود و کارش چیست. همین اواخر، یک جایی وسط آب، هلی‌کوپتر نظامی می‌آید کیسه‌ای برزنتی را پرت می‌کند پایین. کنجکاو می‌شوند، از آب می‌گیرند و در ِ بسته‌اش را باز می‌کنند. سه جوان‌ ِ نیمه‌‌جان ِ مدهوش هنوز زنده. به‌شان می‌رسند. دانشجو بوده‌اند. خانواده‌هاشان را خبر، و راهی‌شان می‌کنند.

راست است؟

vendredi, août 14, 2009

مفتخرم به اطلاع برسونم امروز ساعت‌دیواری ِ چهل و دو ساله‌ی خونه‌ی بابام اینا رو وقت ِ بازی فوتبال، در حالی که نتیجه هفت-یک به نفع ِ تیم ما بود، شکستیم.
ما الان توي اتاق قايم شديم که بابام وقتي از خواب بيدار شد نياد ما رو بکشه.
یعنی که من عاشق این تبریک‌های هیجان‌انگیز روز ِ تولدم.

mercredi, août 12, 2009

این‌جا دیگر خودم نیستم: بال‌ها بسته، دل تنگ.
زودتر برمی‌گردم.

samedi, août 01, 2009

- با آن که آقای خ. آن‌وقت‌ها خیلی به من امید داشت، من هیچ‌وقت هیچ‌چیز نشدم.
- من امروز احساس کردم آن داستان ِ موراویام.
- آب اهواز کثیف است. خیلی کثیف است. کثافت است اصلاً. آدم بود، برمی‌گشتیم که بوش به‌مان نخورد.
- آقای فلانی، من خیلی خوشحالم که شما مردید. من از شما تشکر می‌کنم. بابت مرگ شماست که تمام ِ امروز، یک لبخند گنده روی لب‌هام کش می‌آید و تمام نمی‌شود.