dimanche, décembre 11, 2011

یک
عصری جنازه‌ام رسید خانه. یعنی تو بگو یک اپسیلون حالم فرق می‌کرد با شب‌هایی که نه می‌رسیم. از آن وقت‌هایی هم بود که آدم مادر لازم است؛ باید برود در خانه‌ی مادرش، یک چای بخورد، قابلمه‌ی ناهارش را تحویل بگیرد، برگردد خانه. من وقت گشنگی خیلی بیشتر دلم برای مامانم تنگ می‌شود.
به زور بلند شدم غذا درست کردم. شب دیر آمد. بغلش کردم. بوی خنکی می‌داد.

دو
آخ که چه ولویی نرم و خوبی داشتم قاطی ترشی هفت میوه. بعضی بعدازظهرها آدم اصلاً نباید از روی تخت‌خواب بلند شود. باید با لپ‌تاپ و کتاب و خوردنی‌هایش همان‌تو بماند. این‌جور وقت‌ها کار هم می‌شود کرد. حتی.

سه
هفت صبح زدیم بیرون. چرا؟ چرا؟ واقعاً چرا؟ به قول بابام، خدا ازمان برگشته بود. جمعه بود. رفتیم لبنیاتی نزدیک خانه‌ی برادرم. رفتیم تره‌بار. کلی خرید کردیم. با ماهی و میوه و یک عالم انار و سرشیر و ماست و پنیر برگشتیم خانه. صبحانه خوردیم. انار دان کردیم. این‌جور کارها. بعد هم خوابیدیم. حد ندارد که این زندگی چقدر به من خوش می‌گذرد. چه تجربه‌های ساده‌ی لذیذی پشت‌اش دارد.

چهار
دارد غر می‌زند. از صبح تا شب غر می‌زند. هر روز. هر دقیقه. من خودم زیادی اهل غرم. علی‌رضا می‌داند. اما آخر این‌قدر؟ به نظرم یک چیزی شبیه پوزه‌بند باید اختراع شود که گلوی آدمی که بیش‌تر از یک حد معینی غر می‌زند را فشار دهد. برای سلامت روان بقیه‌ی آدم‌ها لازم است.

پنج
ساعت شش عصر، توی خانه بودیم. ماهی خوابانده بودم که سرخ کنم برای ناهار دیروقت. بابام زنگ زد. این‌جا بود. هزار کیلومتر و یازده ساعت آن‌ورتر. یک چیزی سق زدیم رفتیم پابوس.

شش
همه‌اش جنازه‌ام. تمام مدت. یک جنازه‌ی قوز کرده روی کی‌بورد که چشم‌هاش خسته‌اند و نا ندارد از جاش تکان بخورد. انگلیس خر است. برزیل خر است. چهار سال است که ما دوتا یک سفر آرام و خلوت و کم‌جمعیت لازم داریم. چهار سال است.
این چهارشنبه؟ طبق معمول. امسال می‌شود پنج سال. دارم پیر می‌شوم. عیبی ندارد. می‌ارزید به این لحظه‌هاش.

jeudi, décembre 01, 2011

آخ که این زورق با آدم چه می‌کند. از هر نظر که فکرش را بفرمایید. نمونه‌اش همین دیشب.

یک ماه- دو ماه- سه ماه پیش (متوجه شده‌اید که بنده درک درستی از زمان گذشته ندارم) با رئیسم دعوا کردم. سر این که رئیسم عیده داشت همه‌ی ما برای برنامه‌ریزی دقیق‌تر باید از Outlook استفاده کنیم و من مخالف بودم. من با تکنولوژی‌های جدید به طور کلی میانه‌ی خوبی ندارم. نمونه‌اش همین پلاس. به طور جزئی اما برای بعضی تکنولوژی‌ها جان می‌دهم. مثلاً گودر. در این قسمت از برنامه، حضار باید به گریه‌ی دسته‌جمعی بپردازند.

چند وقت بعد از آن ماجرا، من هنوز برنامه‌ی کذایی را نداشتم و این مکالمه هر هفته در دفتر تکرار می‌شد:
- منصور: علی، برای هدیه Outlook ریختی؟
- علی: می‌گه نمی‌خوام.
- منصور: نه، حتماً بریز.
- علی: هدیه پاشو برات Outlook نصب کنم.
- من: نمی‌خوام.
همان‌طور که از این مکالمه فهمیدید، طفلک علی!

چند هفته بعد (انتظار ندارید که من دقیقاً بگویم چند هفته؟) یک روز شنبه، پسرم وقت دکتر داشت، اما رئیسم به من مرخصی نداد. یک خوبی ِ وبلاگ‌نویس بودن این است که آدم می‌تواند تصمیم بگیرد آبروی رئیسش را ببرد و بگوید رئیسم به من مرخصی نداد، یا آبروی خودش را ببرد و بگوید از بس چند وقت بود هی می‌رفتم مرخصی، رئیسم به من مرخصی نداد.
به هر حال. من آه کشیدم، اما متاسفانه آهم دامن خودم را گرفت. هر چند که شلوار پایم بود. با همین شلوار رفتیم اتاق بغلی ناهار خوردیم و برگشتم دیدم اثری از ویندوز روی لپ‌تاپم نیست. هو آی تراید ترن ایت آف اند آن اگن؟ یس. و شما باید آی‌تی کراود دیده باشید.
به هر حال افاقه نکرد. سه تا آقای مهندس هم پایش نشستند، پس نمی‌توانید بگویید من بی‌عرضه بودم. خلاصه کنم، مجبور شدم فرآیند بورینگ نصب کردن ویندوز و همه‌ی برنامه‌های سابق را تکرار کنم. در حین این عمل، نمی‌دانم به چه علت آن تیک کذایی Outlook را برنداشتم و چون خیلی کارمند نمونه‌ای هستم، حتی ای‌میلم را هم بهش دادم و گذاشتم برود شروع کند ای‌میل‌هایم را بیاورد. طبعاً بعد از پنج دقیقه حوصله‌ام سر رفت و منصرف شدم و برنامه را بستم. تا دیشب.

دو سه روزی بود که من آدم مهمی شده بودم و مسئولیت یکی از ای‌میل‌های شرکت را به عهده گرفته بودم. با همین برنامه‌ی کذایی. اگر نمی‌دانید، اجازه بدهید تاکید کنم که ما در زورق انسان‌های وظیفه‌شناسی هستیم و به سرعت به مکاتبات وارده پاسخ می‌دهیم. به همین دلیل این برنامه‌ی کذایی را همیشه باز می‌گذاریم و وی برای خودش ای‌میل‌های قدیمی انسان را می‌گیرد و انسان چون موجودی است که ذاتاً مرض دارد، می‌نشیند بعضی‌هایشان را هم حتی می‌خواند.
همین.