دیشب بود. یازده. روی تخت دراز کشیده بودیم. من اول روی مبل پای لپتاپ خوابم برده بود، آمد بغلم کرد برد روی تخت. طبعاً بعد ِ یک سفر توی دستهاش، خوابم نمیبرد. دراز کشیدیم به حرف زدن. یکهو گفتم کاش میشد همین حالا جمع کنیم برویم سفر. یک روز، دو روز. مختصری لباس میریزیم توی ساک و چند تکه خوردنی برمیداریم و میزنیم به جاده. جدی گفت بریم. یادم آمد گزارش دارم. مجله دارم برای آپدیت. کار دارد. کار ِ جدید دارد. گفتم نه.
پشیمانام.
1 commentaire:
سلام هدیه جان
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com
Enregistrer un commentaire