از سال چل و دو، یک سلکشن خوبی جمع کردهام روی لپتاپ برای خودم. ذره ذره. این سلکشن توی این دو سه ماهه، بد به دادم رسیده. توی این روزهای شلوغ و پر سر و صدا، یک هدفون بین من و دنیا فاصله میاندازد و راحت و بی دردسر، زل میزنم به مانیتور، بی این که به چیز اضافهای فکر کنم. از یک جایی به بعد اما، حالم داغان و داغان و داغانتر شد. آدم چقدر طاقت دارد هایده دم گوشش بخواند که «عمر دوبارهی منی، تو رو واسه نفس میخوام» و هیچ اتفاقی نیفتد؟
دو روز پیش، همینجوری که صبح داشتیم توی مدرس، بی حرف و بی صدا پیش میرفتیم، داشتم فکر میکردم که پارسال همین موقعها بود که رفتم. فکر میکردم که این سنت سفر اول پاییز کاش هر ساله بود که هر سال، ته تابستان، انگار توان من هم برای سر پا ایستادن، تمام میشود و آب میشود و چیزی ازش نمیماند. یکی دو ساعت بعدش، از س. پرسیدم میخوای بریم سفر؟ یکی دو ساعت بعدش هم خیلی آدی-بودیطور برنامه چیدیم و بلیت گرفتیم و هتل رزرو کردیم. مثل این که توی مغازهی لوازم خانگی کار کنی و تصمیم بگیری یک آرامپز بخری، به همان سرعت کارمان راه افتاد. هفتهی دیگر، سهنفری. به صرف آفتاب و نور و موی رها. حد ندارد که چهقدر سر پام به این واسطه. و چهقدر داغانام که همین حالا، همین لحظه، اینجا نشستهام و نه آنجا.
هیچ وقت نفهمیدم چرا عاشق شدن، عاشق بودن، اینقدر برای من فعل غمگینیست.