چند ماهه که دارم تماشا میکنم و حرف نمیزنم. چند ماهه که حناق گرفتهام و صدام درنمیاد. توی ذهنم به هر دری زدم و به هیچ نتیجهای نرسیدم. در واقعیت؟ در واقعیت به دو تا در ِ کوچیک، تقه زدم و در رفتم. افاقه هم نکرد طبعاً. اهمیتی هم ندادم البته. خیلی وقته که اهمیتی ندادم و این نهایت ِ میم رو میرسونه که بعد از سه سال، من رو تبدیل کرد به آدمی که دیگه اهمیت نمیده. الان صرفاً از این ناراحتم که کل قضیه، برای من تبدیل شده به یک «به تخمم»ِ گنده. شاید یه روزی هم دهن باز کردم و حرف زدم. نه با میم، که با خودم. رک و راست. بی پرده. بی حاشیه. هنوز نرسیدم به اونجا ولی. الان اول یه راه پر پیچ و خمام که یا میرسه به کنار کشیدن، یا میرسه به برعکس. هنوز نمیدونم، ولی ته ِ ته ِ دلم، اینی که دارم میرم رو دوست ندارم. میدونم که چی دوست دارم و این چیزی که دارم برای رسیدن بهش تلاش میکنم، من نیستم. هیچ جوره هم نمیشم. چرا دارم تلاش میکنم پس؟ شاید واسه این که اپسیلون هنوز امیدوارم یه وقتی اوضاع بهتره بشه. یه وقتی برگردم عقب و ببینم ارزشاش رو داشته. تا شش ماه پیش هم داشته. الان؟ نمیدونم هنوز.
به سن و سال و وضعیتی توی
زندگیام رسیدهام که لازمه برم سراغ یه ورزش مرتب و منظم؛ برم دوباره ساز
بزنم؛ برم زبانمو قویتر کنم. یه چیزی توی زندگیام داشته باشم که بگم
مثلاً یکشنبه؟ نه، یکشنبه باشگاهم، نیستم، کلاس دارم. با ع.ر در همین راستا برنامهی سفر ریختیم و هیجانزده شدیم. در همین راستا شبها برنامهی معاشرت داریم و آخر هفتهها، برنامهی عرقخوری. این هفته، دلم رو لرزوند وقتی که مست بودم و روی شکم خوابیده بودم و توی گوشام، اسممو صدا زد. یه صدای یواش ِ خوب و سکسیای داره وقتی که حواساش نیست. باهاش میخوابیدم اگه شلوغ نبود. یا اگه خونه بیشتر از یه اتاقخواب داشت. هنوز وقتی اون لحظه یادم میآد، که از معدود لحظههاییه که از اون شب یادمه، یه حس خوشآیندی ته دلم رو میلرزونه.
یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کردهام. وقتایی که با یکی رفاقت میکنم، یا ازش انتظار رابطهی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق میشم و گند میزنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسمشون با میم شروع میشه- اومده بود، باهاش میگفتی و میخندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال میکنم. بعدش کمکم رسیدیم به جایی که رابطههه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره اینطور شدهام و اینو از دست تکون دادن اون شباش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفتهام جلو. خودم هم نمیدونستم اینطوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم میبرد.
خانوم هایده میخونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت.
یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کردهام. وقتایی که با یکی رفاقت میکنم، یا ازش انتظار رابطهی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق میشم و گند میزنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسمشون با میم شروع میشه- اومده بود، باهاش میگفتی و میخندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال میکنم. بعدش کمکم رسیدیم به جایی که رابطههه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره اینطور شدهام و اینو از دست تکون دادن اون شباش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفتهام جلو. خودم هم نمیدونستم اینطوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم میبرد.
خانوم هایده میخونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت.
الحق که راست میگن.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire