«کاش میمردم. کاش مرده بودم» از بیوقفه تکرار شدن این دو جمله توی سرم خسته شدم.
این آهنگ را یادم رفته بود. سیزن اول استرنجر تینگز. این هفته خیلی سخت گذشت. سهتا آزمایش خون داشتم. مطبهای مختلف. فاصلههای طولانی. انگار تمام هفته توی راه بودم. جفت دستهام کبود است. از سر و کله زدن با آدمها خیلی خستهام. خیلی بیخودی. مثلا دیروز رفتم دوز سوم یک واکسنی را بزنم، بهم گفتن جابهجا زدهاند و عوض دوز دوم هپبی یک چیز دیگر زدهاند. این دو دوز هپبی را باید قبل از عوض کردن دارو میزدم که مثلا ایمن باشم. بعد من همینطوری ایستاده بودم آنجا فکر میکردم چطوری به این آدمی که خوشحال و خندان میگوید هیچی نشده حالی کنم که اشتباهش چه عوارضی میتواند داشته باشد؟ نکردم. برای دههزارمین بار با خودم فکر کردم که تحملم تمام شده و کاش میتوانستم بلند و طولانی زیر ظل آفتاب جیغ بکشم.
آزمایش نورولوژی این دفعه بد بود. دو هفته بعد از آزمایش خونی که برای کنترل میدهم زنگ زدند که بیا دوباره آزمایش بده. رفتم. پرسیدم چرا، بهم نگفتند. جواب آزمایش را آنلاین دیدم، آنزیمهای کبد. یکی از چندین مشکلی که داروی جدید ممکن بود بهوجود بیاورد. تلفن زدند وقت جدید بدهند و چون قبل از سفر وقت نداشتند، افتاد چهار هفتهی دیگر. چهار هفته در هول و ولا و سیر و سرکه. ایمیل زدم به خود نورولوگ، بهم گفت طوری نیست، سفرت را برو و اگر دیدی علائمی شامل فلان و بیسار و زرد شدن چشم دیدی سریع به من خبر بده. چون هاوس دیدن من را متخصص کرده، فهمیدم تا کبد از کار نیفتد، به نظر اینها مشکلی نیست.
بلافاصله بعدش نتیجهی آزمایش خون دیروز را گرفتم و دیدم در عرض یکهفته، عددها بالاتر رفتهاند. اینطوری بود که حالا اینطوریام. چند ساعت است دراز کشیدهام زل زدهام به دیوار. توی گوشی سیزن اول استرنجر تینگزز را گذاشتهام پخش بشود و با هدفون میشنوماش و همهاش توی ذهنم تکرار میشود که
Should I stay or should I go
و این که چقدر خوب میشد که مرده بودم. چقدر خوب میشود که عوض تمام این مشکلات ریز و درشت میانمایه و چیزهایی که نمیکشندت، اما مثل خوره تو را ذره ذره میتراشند و در خود فرو میبرند، یک هیولای واقعی جلویم ایستاده بود که میدانستم زورم بهش نمیرسد و تسلیم میشدم و کسی بابت شکست خوردن سرزنشم نمیکرد. چون انگار آدم حق ندارد بابت مریضیای که دیده نمیشود و خیلیها بدترش را دارند کم بیاورد. حق ندارد تسلیم بشود و بگوید نمیتوانم و نمیخواهم و نمیتوانم و تنها چیزی که میخواهم این است که بمیرم. و هیچ فکر دیگری توی سرش نچرخد جز همین فکر خزندهی آزاردهنده که مثل خوره روحت را میتراشد و در خود فرو میبرد.