jeudi, juin 12, 2025

Should I stay or should I go

«کاش می‌مردم. کاش مرده بودم» از بی‌وقفه تکرار شدن این دو جمله توی سرم خسته شدم. 

این آهنگ را یادم رفته بود. سیزن اول استرنجر تینگز. این هفته خیلی سخت گذشت. سه‌تا آزمایش خون داشتم. مطب‌های مختلف. فاصله‌های طولانی. انگار تمام هفته توی راه بودم. جفت دست‌هام کبود است. از سر و کله زدن با آدم‌ها خیلی خسته‌ام. خیلی بی‌خودی. مثلا دیروز رفتم دوز سوم یک واکسنی را بزنم، بهم گفتن جابه‌جا زده‌اند و عوض دوز دوم هپ‌بی یک چیز دیگر زده‌اند. این دو دوز هپ‌بی را باید قبل از عوض کردن دارو می‌زدم که مثلا ایمن باشم. بعد من همین‌طوری ایستاده بودم آنجا فکر می‌کردم چطوری به این آدمی که خوشحال و خندان می‌گوید هیچی نشده حالی کنم که اشتباهش چه عوارضی می‌تواند داشته باشد؟ نکردم. برای ده‌هزارمین بار با خودم فکر کردم که تحملم تمام شده و کاش می‌توانستم بلند و طولانی زیر ظل آفتاب جیغ بکشم.

آزمایش نورولوژی این دفعه بد بود. دو هفته بعد از آزمایش خونی که برای کنترل می‌دهم زنگ زدند که بیا دوباره آزمایش بده. رفتم. پرسیدم چرا، بهم نگفتند. جواب آزمایش را آنلاین دیدم، آنزیم‌های کبد. یکی از چندین مشکلی که داروی جدید ممکن بود به‌وجود بیاورد. تلفن زدند وقت جدید بدهند و چون قبل از سفر وقت نداشتند، افتاد چهار هفته‌ی دیگر. چهار هفته در هول و ولا و سیر و سرکه. ای‌میل زدم به خود نورولوگ، بهم گفت طوری نیست، سفرت را برو و اگر دیدی علائمی شامل فلان و بیسار و زرد شدن چشم دیدی سریع به من خبر بده. چون هاوس دیدن من را متخصص کرده، فهمیدم تا کبد از کار نیفتد، به نظر این‌ها مشکلی نیست. 

بلافاصله بعدش نتیجه‌ی آزمایش خون دیروز را گرفتم و دیدم در عرض یک‌هفته، عددها بالاتر رفته‌اند. این‌طوری بود که حالا این‌طوری‌ام. چند ساعت است دراز کشیده‌ام زل زده‌ام به دیوار. توی گوشی سیزن اول استرنجر تینگزز را گذاشته‌ام پخش بشود و با هدفون می‌شنوم‌اش و همه‌اش توی ذهنم تکرار می‌شود که 

Should I stay or should I go 

و این که چقدر خوب می‌شد که مرده بودم. چقدر خوب می‌شود که عوض تمام این مشکلات ریز و درشت میان‌مایه و چیزهایی که نمی‌کشندت، اما مثل خوره تو را ذره ذره می‌تراشند و در خود فرو می‌برند، یک هیولای واقعی جلویم ایستاده بود که می‌دانستم زورم بهش نمی‌رسد و تسلیم می‌شدم و کسی بابت شکست خوردن سرزنشم نمی‌کرد. چون انگار آدم حق ندارد بابت مریضی‌ای که دیده نمی‌شود و خیلی‌ها بدترش را دارند کم بیاورد. حق ندارد تسلیم بشود و بگوید نمی‌توانم و نمی‌خواهم و نمی‌توانم و تنها چیزی که می‌خواهم این است که بمیرم. و هیچ فکر دیگری توی سرش نچرخد جز همین فکر خزنده‌ی آزاردهنده که مثل خوره روحت را می‌تراشد و در خود فرو می‌برد. 

mercredi, juin 11, 2025

Hand in hand, heart to heart

 یک چیزی که طی دوره‌ی تنها زندگی کردن خیلی متحیر و مبهوت‌ام کرد، نیاز آدم به لمس شدن بود. خوب که فکر کنی من تا آن موقع از این نظر کم و کسری نداشتم. خانواده‌ی پرجمعیت بود، هیچ‌وقت تنها زندگی نکرده بودم، بغل دوستان آشنایان بود، فرهنگ روبوسی و دست دادن بود، خلاصه توجه نکرده بودم که همچین چیزی چقدر مهم است و اگر نباشد چطور می‌شود. 

بعد افتادم توی آن استودیوی کوچک هجده‌متری خیابان وتزلارر. کف هرم مازلو، بلکه یک طبقه پایین‌تر. می‌رفتم دانشگاه، بعدتر می‌رفتم سر کار، می‌آمدم، هیچ احساس تنهایی نداشتم. سر کلاس‌ها می‌رفتم با همکلاسی‌ها پروژه انجام می‌دادیم و معاشرت می‌کردم، یک ساعت توی قطار می‌نشستم کتاب می‌خواندم و مردم را تماشا می‌کردم تا برسم شرکت، همکارها را می‌دیدم و از آخر هفته و چه‌کار کردی و چه‌کار کردم می‌گفتم. مطلقا احساس تنهایی نمی‌کردم. اما یک‌هو به خودم آمدم دیدم بدجوری تنها هستم. دیدم از وقتی ازمیر سوار هواپیما شدم کسی را با مهر بغل نکرده‌ام، نبوسیده‌ام. دیدم دست دادن از روتین زندگی‌ام رفته، آدم‌ها را می‌بینم، اما دوست‌هایم را نه. 

این لمس نکردن تبدیل شد به یک ابر سیاه بالای سر تنهایی‌ام. هر دفعه که از ازمیر برمی‌گشتم روزها را می‌شمردم که چند وقت شده کسی را بغل نکرده‌ام و نبوسیده‌ام. آشنایی‌ها و دوستی‌های سطحی در نهایت ممکن بود به دست دادن برسد، و طول کشید تا آدم‌هایی را پیدا کنم که هر دفعه ببینم، همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم. خیلی طول کشید و علی‌رضا دیگر آن موقع این‌جا بود و وضعیت دیگر از اضطرار درآمده بود. 

گلوله‌ی کوچک پشمالویم هم بود، که دیگر نبود، و گاهی حس می‌کنم دست‌هایم دارد از نخاراندن و نوازش نکردنش آتش می‌گیرد و یخ می‌کند از مچ‌هایم جدا می‌شود. انگار این دست‌ها که گربه‌ای برای نوازش ندارند، دست‌های من نیستند. دست‌های غریبه‌ای‌اند که چسبیده‌اند جای دست‌هام. و انگار برای همین است که همان موقع‌ها تا همین حالا، هر لمسی و هر تماسی به نظرم عجیب و ناآشنا می‌آید. رابطه‌ها را می‌برد به سطحی که نمی‌شناسم. کشف آدم‌ها از راه تماس انگار. فکر کن توی خیابان بروی با دیگران دست بدهی و از روی دمای پوست و مدل رها کردن دست بفهمی که این آدم، آدم تو هست یا نه. 

به نظرم لازم دارم دست آدم‌های آشنای زندگی‌ام را بگیرم و نگه دارم و ول نکنم، تا یادم بیاید کجای زندگی ایستاده‌ام. 


samedi, octobre 19, 2019

یه جایی هست که بیل پاتز با ناله به دکتر می‌گه: "I've waited for you." 
صداش همه‌ی ناامیدی ممکن در جهانه. دمِ درِ آخر. قبلِ افتادن. اون‌جا که منم.

mercredi, décembre 20, 2017

یکی از اون روزهایی بود که همه‌چی توی همه‌چی می‌پیچید و دلم می‌خواست استخون‌هام رو توی هم گره بزنم بلکه تسکین پیدا کنه. بعد از دو روز، سه روز بارونِ متوالی، آفتاب می‌زد و خونه این‌قدری گرم بود که دیگه دل‌ام نمی‌خواست زیر پتو مچاله شم. ولی زیر پتو مچاله بودم. همه‌جام درد می‌کرد. دراز کشیده بودم روی پهلو و فکر می‌کردم چرا تموم نمی‌شه. چرا بهتر نمی‌شم. 
انگار که شیشه‌ی کثیفه و هر چی اسپری می‌زنی و دستمال می‌کشی فایده نداره. یه همچین حالِ ناراحتی. 

mardi, décembre 19, 2017

عکس‌اش رو با شال سبز و موی فرفری دیدم و دلم مچاله‌تر شد.

lundi, décembre 18, 2017

عوض شده‌ام. اول این که چیزهای کوچیک بیشتر از دست‌ام می‌افتن، دوم این که می‌تونم مدت‌ها بی فکر و حرف، زل بزنم به یه نقطه. ممکن هم هست از بیرون به نظر نیاد؛ این‌ور و اون‌ور می‌رم، به کارهام می‌رسم، حرف می‌زنم، ولی توی دلم زل زدم یه گوشه. بی‌ حرف، بی‌ حرکت.

vendredi, décembre 15, 2017

ساعت سه‌ی صبح با لیوان قهوه داشتم ویدیوی آموزش کادو کردن می‌دیدم. نمی‌دونم چرا. بازیگرِ قضیه، کلاه بابانوئل سرش گذاشته بود و تمام کاغذکادوها کریسمسی و پر زرق‌وبرق بودن. کریسمس این‌جا -دقیقاً همین نقطه‌ای که من هستم و دقیقاً توی همین محیطی که توش رفت و آمد دارم- جدی گرفته نمی‌شه. مهمونیِ آخر سال اسم‌اش کریسمس پارتی نیست و کسی به کسی تبریک نمی‌گه. توی خیابون و مغازه‌ها و فروشگاه‌ها که بگردی ممکنه فکر کنی خیلی خبریه. همه‌چی رنگی‌پنگی و چراغونی، درخت و بساط وغیره. در حالی که خبری نیست. برای من هم اداست تا حدی. مثل اینه که بخوام با دلتنگی از تجریش و کافه‌نادری بگم در حالی که خاطره‌ی رفتن به این‌جاها پس ذهن‌ام رو پر نکرده. جایی که خاطره‌های شیرین کودکی توی ذهن آدم می‌شینه، برای من با اهواز پر شده، با گرما و عرق و آدم‌هایی که دوست‌شون نداشتم. تهران که رفتم خیلی سعی کردم این خاطرات رو برای خودم بسازم. نشد. اکثر جاهایی که توی ذهن دیگران دوست‌داشتنیه، به چشم من متفرعن و غیردوستانه می‌اومد و دوست‌نداشتن‌شون، فاصله‌ای ایجاد می‌کرد که برای پر کردن‌اش هر قدر هم تلاش می‌کردم، فایده‌ای نداشت. چون اون آدمی که دلم می‌خواست باشم و دیگران نشون می‌دادن برند خوب و بامزه و قشنگ وخوش‌بگذرونیه نبودم. 

دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم. نمی‌دونستم چطور. کار سختیه. از کجا شروع کنی و از چی‌اش بگی؟ ارزش‌گذاری رفتار بیمار خیلی توی جامعه قویه. اگه لایه‌ی بیرونی‌ات رو خوشحال و قدرشناس و قوی نشون بدی، تکرار کنی که در مقابل بیماری کوتاه نمیای، وضع‌ات خوبه و از پس همه‌چی بر میای، ورزش می‌کنی و اراده داری غذای نامناسب نخوری، به عنوان بیمار نمونه می‌ذارنت پشت ویترین و ستایش‌ات می‌کنن. برعکس، اگه بخواهی از ناتوانی‌هات بگی، از استیصال‌ و درموندگی‌ات، از ضعف و ناامیدی‌ات، به چشم کسی که توی قالب قربانی جا خوش کرده نگاه‌ات می‌کنن. انگار حق نداری جلوی چیزی که عاصی‌ات کرده از ضعف و خستگی چیزی بگی، چون دیگران نمی‌پسندن یا نمی‌دونن چطور واکنش نشون بدن. فرقی نمی‌کنه حق داری یا نه. قوی بودن ارزش شده و اگه نداری‌اش، چیزی برای عرضه نداری. پس حرف نزن. این شد که حرف نزدم. ولی ته دلم از همه‌ی آدم‌هایی که از سر نفهمی و جو و حق-همیشه-با-منه سوار موج می‌شن و بقیه رو خفه می‌کنن، متنفرتر شدم. 

«دختر دید دوای دردش این‌جا هم نیست. آه کشید. آه آمد. گفت مرا ببر بفروش.»

mardi, novembre 28, 2017

ماه‌هاست ذهنم قفل کرده روی چندتا تصویر، چندتا خاطره‌ی ناخوش‌آیند که رهام نمی‌کنن. از این‌ها معمولاً حرفی نمی‌زنم. اعتراف به این که زیر کدوم بته بزرگ شدم، راحت نیست. منتها صورت مسئله رو نمی‌شه پاک کرد و برگه‌ی صفر همیشه جلوی چشم‌هامه.

تازه عقد کرده بودیم. شب اولی که مهمون‌ها که رفتن، من و علی‌رضا طبقه‌ی بالا توی اتاق سابق‌ام خوابیدیم. تنها نبودیم. در باز بود، ما هم روی دوتا تخت یه‌نفره‌ی جدا. صبح مامان و بابا باهام دعوا کردن که چرا توی یه اتاق خوابیدین، ما آبرو داریم.

سه چهار سال پیش بود. بابام اومده بود تهران برای ویزیت چشم‌پزشک‌اش. بیمارستان نور. علی‌رضا مرخصی گرفت و با هم بردیم‌اش. برگشتیم خونه، چون خونه‌ی ما نمی‌اومد. هیچ کدوم‌شون خونه‌ی ما نمی‌اومدن. ناهار رو دور هم خوردیم و تا شب موندیم و معاشرت ناخوش‌آیندش رو با روی خوش تحمل کردیم. عصر فیلم تماشا کردیم. آخر شب بابام من رو صدا کرد توی اتاق، سرم داد کشید که چرا جلوی من دراز کشیدی و سرت رو گذاشتی روی پای شوهرت. با چشم گریون زدم بیرون.

دو سه سال پیش بود. یه هفته بعد از عروسی خواهرم. علی‌رضا ازمیر بود، من برای گرفتن مدارک مونده بودم اهواز. همه رو شام دعوت کردم خونه‌ی بابام. از صبح سر پا بودم. خرید رفتم، جمع و جور کردم، تر و تمیز کردم، مخلفات روبه‌راه کردم. بار اولی بود که همه رو یه‌جا دعوت کرده بودم. دلم نمی‌خواست چیزی کم و کسر باشه. نبود. به خیال خودم نبود. بچه‌ها سر حال بودن، گفتیم و خندیدیم. خواهرزاده‌های بدغذا با اشتها خوردن. خوش می‌گذشت. سفره رو جمع کردیم و چای ریختیم. من توی آشپزخونه داشتم جمع و جور می‌کردم. بابام اومد بالای سرم، اشاره کرد به ته‌چین، گفت این چه غذایی بود؟ مثل پشگل گوساله. دهن‌ام باز موند. گفتم البته نوش جون‌تون. بعد با نفرت و تحقیر گفت خراب کردی. 
خراب کرد. همون شب بلیت گرفتم. تا صبح گربه کردم و صبح زود برگشتم تهران. هر چی زنگ زد، جواب ندادم. دو روز بعدش اس‌ام‌اس داد: دخترم دلم را سوزاندی گیرم که من به خاطر فشار های که تهدید به مرگم میکنه چیزی گفتم که باعث آزردگی خاطر تو شد اما تو جوان بودی و قوی تر از من نمیتونستی پدرت را ببخشی زهی تاسف زیرا ضررش متوجه خودت خواهد شد. 
گمونم یه چیزی هم بدهکار شدم اون موقع.

وسط تابستون امسال بود. همکلاسی دبیرستان‌ام به‌ام پیغام داد بابام بابات رو توی خیابون دیده، گفته هدیه مریضه. چی شده؟ واتس‌اپ رو پاک کردم. توی گروه خانواده پیغام دادم لطفاً به هر کسی می‌رسید نگید هدیه مریضه و اومدم بیرون. رابطه‌ام رو با مامان و بابا کلا‌ قطع کردم. خوب بود. آروم شدم. 

دو ماه پیش بود. خواهرم و شوهرش با خواهرشوهرش اومده بودن استانبول، گفته بودن تو هم بیا و رفته بودم. یه خواهر دیگه‌ام هم اومده بود که من تنها نباشم. شوهر خواهرم در بی‌ادبی نظیر نداشت. ناراحت بود ما رفتیم و من بی‌حجاب‌ام، هر جور شده می‌خواست این رو نشون بده. قرار می‌گذاشتیم دیر می‌اومد، وقتی می‌اومد سرش رو می‌انداخت پایین می‌رفت. اخلاق‌اش چیزی بود که من مدت‌ها بود ندیده بودم. عین بابام. داماد محبوب بابام بود. متلک می‌گفت، غیرمستقیم سعی می‌کرد تحقیر کنه. مثلاً تو منگو خواهرم می‌خواست عین کاپشنی که تن من بود رو بگیره، می‌گفت اون چیه و دست می‌گذاشت روی یه چیزی با سه برابر قیمت. شب دوم دم رستوران، بابت شلوغی رستورانی که معرفی کرده بودم قهر کرد و رفت، هر چی هم توی خیابون صداش زدم جواب نداد. فرداش توی مترو، کالسکه‌ی بچه رو گذاشته بود جلوی دوتا صندلی، گفتم بذارین‌اش کنار، به خواهرم گفت نمی‌خواد جابه‌جاش کنی، اون‌جا عکس زن با کالسکه‌ی بچه‌است، یعنی این‌جا جای کالسکه است. لابد چون من لیاقت نداشتم مستقیم باهام هم‌کلام بشه. همون‌جا پیاده شدم و دیگه تا آخر سفر باهاشون جایی نرفتیم. خودش و خواهرش هم دیگه با من و هدا حرف نزدن. 
شب خواهرم زنگ زد به مامان و بابا، اصرار که تو هم بیا حرف بزن. تعریف کرد چی شده و من ناراحت‌ام، مامان‌ام خندید. شروع کردم داد و بیداد. حداقل انتظارم این بود به داماد عزیزشون تذکر بدن با من یا بقیه درست رفتار کنه، منتها مثل این که به نظرشون قضیه خیلی بامزه بود و ارزش نداشت. 

چند هفته پیش تصمیم گرفتن برای پونزدهم آذر بیان دیدن من. خواهرم داشت باهام هماهنگ می‌کرد که چطوری بلیت بگیرن که بابام پیغام داد باهاش تماس بگیرم هماهنگ کنیم. جواب‌اش رو ندادم. اصلاً دلم نمی‌خواست راه تماس باز بشه. بهم پیغام داد هدیه خانم جوابم را نمیدی. به نظر خودت من چطوری بیام. با چه رویی. 
برای خودم هم سواله. اون هم لابد جواب‌اش رو پیدا نکرده که دیگه خبری از اومدن‌شون نشد. 



jeudi, novembre 23, 2017

یه سال پیش، امشب آخرین شبی بود که راحت خوابیدم.
دلم می‌سوزه که نمی‌دونستم.

mardi, novembre 14, 2017

قاطی خواب‌های عجیب و غریبی که از موقع دیدن Handmaid's tale شروع شدن، بهترین توصیف برای حال این یکی دو هفته‌ی اخیر به‌ام الهام شد: موریانه داره استخون‌هام رو می‌جوه. 
هیچ جور دیگه‌ای نمی‌تونم این حالِ مزمنِ تحلیل‌برنده رو تعریف کنم.