lundi, octobre 29, 2007

فرندز تموم شد.
فاولتي تاورز خيلي وقته تموم شده.
ديگه سريال نداريم.

پ.ن: اين البته تلميح خفيفي دارد به گفته‌ي يکي از جوجه‌هام که: خاله هديه تب کرده بود، حالش به هم خورده بود، افتاده بود مرده بود، ديگه خاله هديه نداريم.

ديگه فرندز نداريم.

دوستش مي‌داشتم. تفريح مشترک شبانه‌ي من و آقاي همسر. من مونيکا بودم، آقاي همسر، چندلر. شباهت‌هايي هم بين آقاي برادر و راس مشاهده مي‌شد. بگرديم يک ريچل پيدا کنيم.

dimanche, octobre 28, 2007

از «بچه‌ترکه» تا حالا چيزي ننوشته‌ام. بچه‌ترکه، اسم مستعار يک جوجه فنچ ِ شصت و چهاري است که از دره‌دهاتِ اردبيل پا شده آمده ماجراي عشق نافرجامش را نوشته و اسم خودش را گذاشته نويسنده. داستان، شرحِ حال نصفه‌نيمه‌ي پسري است به اسم سعيد، که علي‌رغم هوش و استعداد و صداقت و سادگي و زيبايي و هزار جور کوفت و زهرمار ديگر که اين بنده‌‌خدا به خودش بسته، از کنکور قبول نمي‌شود. يک روز مي‌رود دندان‌پزشکي، و از آنجا که از زور اعتماد به نفس و خودکنترل‌کردگي غريزي لنگه‌اش در شهر پيدا نمي‌شود، خانم دکتر جوان و خوش بر و رو کشته مرده‌اش مي‌شود و وقت‌ ِ پر کردن دندانش، به دروغ به منشي مي‌گويد: «شوهرم ديشب تا صبح خرخر مي‌کرد و من خوابم نبرد.» آقا سعيد خيالش مي‌آيد که فرحناز خانم اين دروغ را گفته، چون خيلي عاشقش است و يکهو عشق آتشيني به‌اش پيدا مي‌کند که دودمانش را به باد مي‌دهد، درس را ول مي‌کند و مي‌شود يک جوان بي‌کارِ عاشق که توي شهر پيِ زن مردم مي‌افتد و همه‌اش غزل‌هاي سياوش قميشي را زمزمه مي‌کند و از شدت حس هم‌ذات‌پنداري خفه مي‌شود. آقا با شجاعت تمام کتاب و سي‌دي مي‌برد براي زنک و هر بار، منشي با صداي لرزان و مهيبي ازش مي‌پرسد: «کاري داشتيد آقا؟» (سکند اديشن اين صفات، تضرع‌آميز بود.) از آن‌طرف، خانم دکتر هم کم‌کم عاشقش مي‌شود، اما به روي خودش نمي‌آورد. مثلاً يک بار که سعيد زير باران افتاده بوده دنبالش، بهش مي‌گويد: «لطفاً از من دور شو»؛ و سعيد با شنيدن اين حرف رکيک، اشک‌ها مي‌ريزد و غصه‌ها مي‌خورد و فکر مي‌کند که اگر او دوستش ندارد، چرا آن دروغ را به‌اش گفت.
فرحناز خانم با شنيدن سي‌ديِ غزل‌ها، پرده از جلوي چشمانش کنار مي‌رود و تصميم مي‌گيرد طلاق بگيرد و با پسرِ هيجده‌ساله‌ي دانشگاه نرفته‌اي که عاشقش شده ازدواج کند، چون مي‌داند چنين حادثه‌اي از ازل تا ابد فقط يک بار اتفاق مي‌افتد. اما شوهر چاق و بدقيافه و پولدارش به اين راحتي حاضر نيست طلاقش بدهد و مجبورش مي‌کند از سعيد جان شکايت کند و سعيد هم از ترسش فلنگ را مي‌بندد و فرار مي‌کند رشت، وقتي برمي‌گردد هم مي‌بيند فرحناز بهش خيانت کرده و حامله است.
اين از داستان. ديالوگ‌ها؟ ايت ساکس! شخصيت‌پردازي؟ مطلقاً چنين چيزي وجود ندارد. جذابيت داستان؟ عمراً. بعد يارو مي‌آيد مي‌نشيند توي دفتر و عوض اينکه قبول کند کتابش دوزار نمي‌ارزد، سعي مي‌کند صلاحيت من را به عنوان ويراستار زير سوال ببرد. لااله‌الا‌الله! سخن کوتاه کنيم که نصفه‌شب است و مي‌خواهيم کپه‌مان را بگذاريم. اين بابا آمد و ما مشتي توي سرش زديم که اين کتاب نيست که تو اين‌جوري نثرش را ادبي هم کرده‌‌اي. کلي هم به حرف‌هاش خنديديم. طرف مي‌خواهد خودش را بالا ببرد و در جواب اينکه «تو که اسم خودت رو نويسنده مي‌ذاري، به عمرت چندتا کتاب خوندي؟» مي‌فرمايد که: «من تمام کتاب‌هاي پائولو کوئيلو رو خونده‌ام.» ارواح عمه‌اش، از در که رسيد تو، گفت من اين کتاب مثل رودخانه روان که دفعه‌ي پيش بهم داده بودين رو گم کرده‌ام. و آخرش هم کلي ناراحت شد و توي فکر فرو رفت و خدا عالم است که تصميم گرفت برود به پيشنهاد من عمل کند چهارتا کتاب آموزش داستان نويسي بخواند يا نه، فقط منصرف نشان داد و کتابش را سپرد به ما و رفت.
اما بعد، ديروز زنگ زده ظاهراً و کلي طلبکار برخورد کرده که اين دختره –من- کتابمو خراب کرده (!!) و بايد عيناً چاپ کنين و من انقدر از دستش عصبانيم که مي‌خوام بيام بکشمش (و من واقعاً از اين علامت تعجباي توي پرانتز بدم مياد) و من يه ديالوگ فقط نقل کنم که مامانش بهش مي‌گه باهات بيام دندون‌پزشکي، و جواب مي‌ده: «اوه، خداي من مادر تو واقعاً فکر مي‌کني چنين کاري لازم است؟»
!
تمام مي‌کنيم با اين سخن که امروز شش ماهگي‌مان به پايان رسيد و هنوز خودمان را دوست مي‌داريم. ضمناً ايتاليک‌ها نقل به عين است.

dimanche, octobre 21, 2007

برنامه‌ي فشرده‌ي مهموني و عروسي و مهموني و پاتختي با سوتي عظيم من جلوي خاله و مامان علي‌رضا به پايان رسيد. خيلي دوستانه و ريلكس وقتي خاله گفت:‌ «علي‌رضا رو از طرف من ببوس.» پرسيدم: «كجاشو؟!»

خوب، من ديگر خودم نيستم. شايد هيچ وقت هم خودم نبوده‌ام. از دختر آقاي فلاني، شده‌ام عروس خانم فلاني.

توي سالن، دست به سينه نشسته بودم پشت ميز، قاطي مادر شوهر و خاله‌ي شوهر و زن‌عموي شوهر و زن‌دايي شوهر. واي واي واي واي!! خدا نصيب نكند، عروس گل!

شام عروسي هميشه ديدني‌ترين قسمت ماجراست. ملت چسان فسان كرده، با يك بشقاب حمله مي‌برند به ديس‌هاي غذا و دسر. عينهو نخورده‌ها.

توي سالن يكي دو تا قر بيشتر نتوانستم بدهم. داشتم مي‌تركيدم و دلم مي‌خواست بروم آن وسط سير ِ دلم برقصم. پكر و بي‌حوصله بودم و بد دلم براي علي‌رضا لك زده بود و توي دلم كلي فحش به مملكت اسلامي دادم كه نمي‌گذارد من و شوهرم و بقيه‌ي بر و بكس فاميلشان با هم شام بخوريم. حقيقتش من بين فك و فاميل سر و همسر، با پسرهايشان راحت‌تر كنار مي‌آيم. آدم‌هاي بازتري هستند. در حالي كه دخترها تك‌بعدي، خانه‌نشين، كسل‌كننده و لوسند. با حرص سوار ماشين شدم و رفتيم خانه‌ي مادر داماد. مي‌مردم با ناصر اينها برويم دنبال ماشين عروس و دوپس دوپس راه بيندازيم و جيغ و داد كنيم. بابا نگذاشت و با خانواده رفتيم. با حال خراب رفتيم تو، و رقص نور حالم را جا آورد.

جمع خانوادگي نبود آقا، پارتي بود! يك عالمه جك و جوان توي هم مي‌رقصيدند. ما كنديم رفتيم قاطي‌شان. آقاي پدر و خانم مادر آقاي همسر هم ناظر بودند. گمانم آبروي خانواده را برديم، چرا كه لباسمان كمي كه از پالا پايين مي‌‌آمد و از پايين بالا، چيزي‌اش نمي‌ماند. هرچند خاله بعداً كلي تشكر كرد كه مينا جان را تنها نگذاشته‌ايم.

ما چجوري رفتيم پاتختي؟ هول هولكي ساعت سه توي دستشوي دفتر آرايش كرديم و موهامان را سشوار كشيديم. پريديم توي آژانس و به يارو گفتيم بجنبد كه ما با كفش اسپرت، آخرين نفري نباشيم كه مي‌رسد آنجا. چي شد؟ نيم ساعت تنها نشستم كه يكي دو نفر ديگر آمدند. راي مي‌دهم به شرمندگي اولين نفر رسيدن، بسيار بدتر از آخرين نفر رسيدن مي‌باشد. آقا مي‌گويند سه به بعد، بي‌زحمت زودتر از چهار و نيم تشريف بياوريد، با تشكر.

آقا اين خواهرهاي عروس انگار كه بووووق! من مي‌مردم بروم آن وسط شلوغ‌كاري كنم كه مجلس يك رنگي به خودش بگيرد، اينها نمي‌آمدند دست من را بگيرند بلند شوم. به خدا اگر عروسي خواهر من بود، يا من يك كمي نزديك‌تر از زنِ پسرخاله‌ي عروس بودم! مگر مي‌نشستم؟! واه واه واه! قوم شوهر كه نيامده بودند، من يك كمي با خواهر داماد رقصيدم. ماشالله چنان قدي داشت كه من تا نافش هم نبودم، اين از خواهر بزرگه. البته كفشش پاشنه‌بلند بود، ولي اضافه كنم خواهر كوچيكه صندل بي‌پاشنه پوشيده بود و باز هم يك سر بدون گردن از خواهر بزرگه بلندتر بود. به قول مامانِ خودم: «قربانش بروم، به يكي آن قد را مي‌دهد و به ما اين را، نمي‌شد يك كمي از استخوان لنگ و پاچه‌ي اينها را توي گردن ما كار مي‌گذاشت؟» (اشاره مي‌نمايم كه آن موجود، زرافه مي‌باشد.)

ضمناً اشاره مي‌نمايم كه من آدم حسود و گهي هستم و كلي عكاس و سالن اين مجلس را با مجلس خودمان مقايسه كردم و حسودي نمودم. نامردم اگر براي سالگرد عقدمان يك پارتي نگيرم. از همه‌ي دوستان و آشنايان استدعا دارم تا شب يلدا پارنتر مارتنر جور كنند بيايند دور هم بزنيم و برقصيم. ضمناً نامردم اگر ضبط را نگذارم روي گروو و سقف طبقه پاييني‌ها را نياورم روي سرشان. بس كه آدم‌هاي مزخرفي‌اند. اين خط، اين هم نشان!!

dimanche, octobre 07, 2007


- بت مي‌گم مي‌ترسم.
- عادت مي‌کني.
- از همين مي‌ترسم. به يه چيزي يا کسي عادت مي‌کني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قال‌ات مي‌ذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نمي‌مونه.
خداحافظ گاري کوپر

سرمون اومد. هيچ حواست بود؟ سرمون اومد و هنوز و هر روز داره مياد.

پاييزان‌خواني مي‌کنم:

داستان ِ ديوانه‌اي که افسانه‌هاي قديمي را زيادي باور مي‌کرد
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند. ديوانه به معشوق گفت: قورباغه‌ها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاه‌زاده‌اي باشد که تو را از چشم‌هاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دست‌هاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران مي‌آيد؟
معشوق گفت: نه.

من اگر قراري باشد، پاييزانم را تقديم مي‌‌کنم به آقاي الف.


هوا توي پنجره گرفته . دست دراز مي‌کنم، باران مي‌آيد. گوشه‌ي کاغذي مي‌نويسم: آقاي خدا؛ لمس اولين باران پاييز روي دست‌هام دريافت شد، تمام.

سه و نيم نشده، توي دستشويي شرکت لباس ورزشم را مي‌پوشم زير مانتو، مي‌زنم بيرون؛ طبق ِ هر روز.

تنم را عقب مي‌کشم. خودم را مي‌زنم به نديدن و صدام يک‌هو -نمي‌دانم چرا- غمين مي‌شود. نم نم باران مي‌بارد.