آدمي هستم به طور کلي گريزان از تلفن. هيچ چيز برايم سختتر از گوشي برداشتن و تلفن زدن نيست. روانکاو بيکاري اگر پيدا بشود، احتمالاً ربطش دهد به کلاس اول راهنمايي، همکلاسيام تارا، مادرش. آن موقع اينطوري بود که من بچهي يکيمانده به آخر، آدم تنهايي بودم که مادرش اجازهي توي کوچه بازي کردن بهش نميداد، با فاميل آشنا نبود و بزرگترين آرزوش اين بود که يک وقتي بنشيد بدون اين که کسي پرس و جويي کند، «دختري از محلهي هارلم» را تا ته بخواند ببيند چرا جزو کتابهاي ممنوعه است. آن موقع يکهو تارا توي زندگيام سبز شد و شد بهترين دوستم، حتي تا حالا که کم ميبينمش. اينطوري بود که من بيرون مدرسه هم کلي حرف داشتم براي زدن باش. گمان نميکنم روزي بيشتر از يک ساعت تلفني باش حرف ميزدم. پدري داشتم که يادش نميرفت بگويد: «سوخت!» طنز حرفاش بعدها برام روشن شد و خيلي طول کشيد اما تا زهرش ريخت. زهر ِ حرف ِ مادر تارا اما نريخت هيچوقت که گفته بود من زياد به دخترش تلفن ميزنم و نميگذارم درس بخواند.
سال بعدش بود که پدرم سکتهي اول را کرد و دو سال بعدش، دومي. بار اول همکار پدرم ماشين را آورد در ِ خانه. يادم هست که از پشت پنجره نگاش ميکرديم و بعد هلن آمد تو گفت بابا سکته کرده و بردهاندش بيمارستان. بار دوم، شب بود. صبح که بيدار شديم، نبود. هيچ چيز نشنيده بودم. بيدار نشده بودم. صبح رفتم امتحان آز فيزيک. دلم خون بود. هيچ وقت نبخشيدم خودم را.
هيچ مرتبهاي کسي به من نگفت نگران نباش. هيچ کسي نپرسيد که تو نميخواهي بيايي ديدن پدرت؟ بار اول تلفني باش حرف زدم و بار دوم نه. هميشه مادري، برادري، خواهري نگرانتر از من بود که به اسم بزرگتر بودن، گوشي را بگيرد و سير ِ دلش سيرآب شود. هميشه هم مني بود که چشم بدوزد به صحبت کردن ِ ديگران و چشمانتظار که زودتر خداحافظي کنند.
پدر که آمد خانه، چند روزي براش رختخواب انداختند گوشهي هال. يادم هست که حرفي نداشتم بهاش بزنم جز احوالپرسي ِ ساعات اول. يادم هست که ميگفتم چه خوب است که پدر حالا ميتواند کمي استراحت کند بعد از اين همه سال کار ِ بيوقفه براي ما. يادم هست که نفهميدم مردي که صبح تا شامش را کار و فعاليت کرده، حالا چه دلي دارد، چه دردي دارد، که اينطور آرام ميگيرد.
اينها گمانم دليل ِ اين است که بعد ِ پانزده بيست روز، دستم نميرود تلفن زدن به آقاي الف که دارد استراحت ميکند. هميشه دليلي ميتراشم. حالا ساعت بدي است، شايد استراحت ميکند، وقت ناهار شده، حالا لابد شام ميخورد، شايد خسته باشد.
اين را نوشتم براي آقاي الف، که بگويم جاي خالي چراغ روشن ِ جيميلتان، بد درد دارد. نوشتم که پاش امضا کنم: به اميد بهبودي.
1 commentaire:
جقدر خوشگل نوشتی این پستو
Enregistrer un commentaire