اول.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي ميکند و بيلاخ ميدهد. پولهاي اين حساب و آن حساب را روي هم ميريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بيسيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون تودههاست. زرشکپلو بارميگذارم و توي مرغ چوب دارچين مياندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانهدارم. بيشتر يادم ميافتد. ماست نداريم. زعفران و کيسهي گندهي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي ميگفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش ميآمد ما بوروکراتهاي تقلبي هستيم.
دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چهجور جايي است؟ چهجوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من ميگويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کلهاش پيدا بشود. اينجوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شدهايد و دستتان نميرسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافهاي که رفتهايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقتهايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفرهي شام و ناهار اعلام ميکرديم- سنگ هم ميخورد.
سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي ميکند. پنج دقيقهي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس ميزد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلياش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک ميدهد.
چهارم.
هيجانانگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و ربگريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلياش مثلاً زمانيزادهي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مينوشتيم ميداديم دستشان، اين اسمش را مينوشت زمان. من نميدانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش ميپرسيد آيا تو همين زمانيزادهي اصل تبريزي هستي و چرا اينطوري نوشتهاي، ميگفت بيشتر به اين فاميلي صدايم ميکنند. بعد خيال نکنيد من ميگويم کامو، ميآمديم روخواني ميکرديم. نه. نقد هم ميکرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کسخلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد ميکند؟ من هميشه ميگويم اين آدمها يعني به چي فکر ميکنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق ميريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقدههاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي ميکند و بيلاخ ميدهد. پولهاي اين حساب و آن حساب را روي هم ميريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بيسيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون تودههاست. زرشکپلو بارميگذارم و توي مرغ چوب دارچين مياندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانهدارم. بيشتر يادم ميافتد. ماست نداريم. زعفران و کيسهي گندهي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي ميگفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش ميآمد ما بوروکراتهاي تقلبي هستيم.
دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چهجور جايي است؟ چهجوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من ميگويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کلهاش پيدا بشود. اينجوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شدهايد و دستتان نميرسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافهاي که رفتهايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقتهايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفرهي شام و ناهار اعلام ميکرديم- سنگ هم ميخورد.
سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي ميکند. پنج دقيقهي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس ميزد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلياش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک ميدهد.
چهارم.
هيجانانگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و ربگريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلياش مثلاً زمانيزادهي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مينوشتيم ميداديم دستشان، اين اسمش را مينوشت زمان. من نميدانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش ميپرسيد آيا تو همين زمانيزادهي اصل تبريزي هستي و چرا اينطوري نوشتهاي، ميگفت بيشتر به اين فاميلي صدايم ميکنند. بعد خيال نکنيد من ميگويم کامو، ميآمديم روخواني ميکرديم. نه. نقد هم ميکرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کسخلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد ميکند؟ من هميشه ميگويم اين آدمها يعني به چي فکر ميکنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق ميريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقدههاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire