mardi, février 23, 2010

رئيسم ديروز در اتاقش را قفل کرد و دو روز رفت سفر. صبح ديدم پوستم به گه کشيده شده، تصميم گرفتم آرايش نکنم. لنز هم نگذاشتم. مانتوم را هم بار اول بود مي‌پوشيدم، به اصطلاح کمرکرستي است و تا ظهر نفهميدم سيخ نشستن چه بلايي سر کمرم آمده. يواش يواش دکمه‌هام را باز کردم و چندتا شهروند ِ امروز از آرشيو ِ شرکت برداشتم گذاشتم روي ميز که بخوانم. ورق مي‌زدم و اسم‌ها همه آشنا بود و هي توي ذهنم صدا مي‌آمد که اين يکي هفت سال، آن يکي ششصد ميليون. پنج زدم بيرون و سر کوچه يکي از همکلاسي‌هاي راهنمايي- دبيرستانم را ديدم، بعد ِ پنج- شش سال. به‌ام گفت هيچ عوض نشدي.

mercredi, février 17, 2010



يک چيزي شد که برگشتم ببينم آن‌وقت‌هام چه‌طور بوده. چهار- پنج سال پيش گمانم. بعد ديدم دلم نمي‌خواهد. يک چيزي است که خيلي وقت است تا نکرده و نامنظم گذاشته‌ام توي کمد ِ زير راه‌پله و درش را به زور بسته‌ام. الان اگر باز کنم همه‌اش مي‌ريزد و وقتي توي شرکت نشسته‌ام پشت ميزم، وقت ِ خوبي نيست که جمع‌شان کنم. سرسري و از دور نگاهي به خودم کردم که دراز مي‌کشيدم و کوسن ِ آبي‌ام آن وقت‌ها بود که صداي هق‌هق‌ام را در خودش خفه کند. اين‌ها الان برام مهم نيست زياد. عوضش نشستم زل زدم به خودي که داشتم و حواسم به‌اش نبود و صبح‌ها پا مي‌شد مي‌رفت سر ِ کار و با پرويز و حاجي و محسن و سيامک سر و کله مي‌زد و ظهر برمي‌گشت ناهار مي‌خورد و با مادرش حرف مي‌زد و بعد مي‌رفت براي خودش آهنگ گوش مي‌داد و راه مي‌رفت و خودش را دوست داشت. شايد هم نداشت، ولي آن‌وقت‌ها حالي‌اش نبود که مي‌شود همچين خودي را دوست داشت و لذت ازش برد. من گاهي دلم براي دختري که اين‌قدر کله‌خر بود که شب از زير دماغ ِ مادرش، پسر بياورد توي اتاق، تنگ مي‌شود. بعد آن‌وقت‌ها هم هيچ کس را نداشتم که بتوانم اين چيزها را برايش تعريف کنم که بخنديم. اين‌جور چيزها هم توي دل که بمانند مصيبت مي‌شوند. بعدتر من اگر مي‌خواستم خودم را تعريف کنم کم مي‌آوردم. عقلم نمي‌رسيد که تمام ِ من است که من را مي‌سازد و خيال مي‌کردم با جا انداختن يک خاطره‌هايي که شنونده تاب ِ شنيدنشان را ندارد، اثرشان هم از روي زندگي آدم برداشته مي‌شود. بعد چي شد؟ بعدش را ديگر دوست ندارم دوباره تعريف کنم. اين را فقط به‌تان بگويم که توي گودر نبايد عکس ِ خرس ِ «مي تو يو» شر کنيد. بدتر از آن، نبايد عکسي شر کنيد که يک نفر مي تو يو به دست، ايستاده معاشقه‌ي دو نفر ديگر را تماشا مي‌کند.

mercredi, février 10, 2010

- آدم است ديگر، گاهي حتي به اين فکر مي‌افتد که شايد بعد از اين نباشد که بخواهد- بتواند بنويسد. بعد فکرش مي‌آيد که يک همچين وقتي چي بايد گفت؟ چه ناگفته‌هايي مانده که بخواهي براي کسي بنويسي که بعدها بخواند؟ گاهي هم فکر مي‌کند اصلاً تخمم که بعد از من کسي بيايد بنشيند وبلاگ بخواند.
- سر ِ کار مي‌روم. خيلي خنده‌دار است. خانمي که جاش آمده‌ام، دوازده روز پيش زايمان کرده. اگر کنجکاو باشيد بدانيد، طبيعي. امروز پا شده بود آمده بود کارهاش را به من تحويل بدهد. بعد تو بگو اين خانم را توي خيابان مي‌ديدي، حدس مي‌زدي دوازده روز پيش زايمان کرده؟ به خدا که نمي‌زدي. يک ذره شکم داشت که غير طبيعي هم نبود، چيزي که فراوان است، آدم ِ چاق. يکي‌اش خود ِ من اصلاً. شيريني هم آورده بود و هي چرخيد و تعارف کرد. يک بار هم زنگ زد به مادرش ببيند بچه چه‌طور است. دختر بود. وسط ِ حرف‌هاش برام تعريف کرد که خودش بچه نمي‌خواسته، اما چون شوهرش سي‌ساله است و مي‌ترسد دير بشود، مجبور شده بياورد. يک بار هم به‌ام گفت اسم قشنگي دارم.
- اگر اين بارشد وجدان ِ خواب‌آلوده‌ات بيدار، تفنگت را زمين بگذار.
- خوشگل‌ترين کتاب‌هاي فرانسه‌ي عمرم را اين چند وقته براي خودم گرفته‌ام. هيچ مناسبتي هم نداشت. آدم گاهي بايد به خودش از اين لطف‌ها بکند.
- بروم لباس‌هاي زيرم را از اين‌ور آن‌ور ِ خانه جمع کنم؟ نه هنوز.
- اين گربه الان ديدن دارد. اولاً که علاقه‌اش به انواع ِ سيم مثال‌زدني است. ما آن اوائل بود که کشف کرديم کپه‌اي سيم ِ نيم‌جويده پشت ِ ضبط‌صوت بر جاي گذاشته. در اين لحظه، يک هدفون ِ شرحه‌شرحه را به دندان گرفته و دارد با خودش مي‌برد.
- تو زنده مي‌موني رفيق! طاقت بيار اين راه رو.
- دارم خرت خرت چيپس مي‌خورم. يعني ما قرار بود برويم جايي، من رفتم کلي نان خامه‌اي و چيپس و پفک خريدم. منتها شوهرم هنوز از اداره برگشته. گفتم شايد بمانند خراب بشوند. من را با يک کوه چيپس و پفک تنها بگذاريد و برويد پنج دقيقه‌ي ديگر بياييد. يکي دوتاشان را خورده‌ام.
- الز پاکت بياور. اصلاً هر کي حالش به هم مي‌خورد برود آن گوشه بنشيند. مي‌خوام به‌ات يادآوري کنم که چه‌قدر معرکه‌اي.
- فردا پر از آزاديه.