mardi, février 23, 2010

رئيسم ديروز در اتاقش را قفل کرد و دو روز رفت سفر. صبح ديدم پوستم به گه کشيده شده، تصميم گرفتم آرايش نکنم. لنز هم نگذاشتم. مانتوم را هم بار اول بود مي‌پوشيدم، به اصطلاح کمرکرستي است و تا ظهر نفهميدم سيخ نشستن چه بلايي سر کمرم آمده. يواش يواش دکمه‌هام را باز کردم و چندتا شهروند ِ امروز از آرشيو ِ شرکت برداشتم گذاشتم روي ميز که بخوانم. ورق مي‌زدم و اسم‌ها همه آشنا بود و هي توي ذهنم صدا مي‌آمد که اين يکي هفت سال، آن يکي ششصد ميليون. پنج زدم بيرون و سر کوچه يکي از همکلاسي‌هاي راهنمايي- دبيرستانم را ديدم، بعد ِ پنج- شش سال. به‌ام گفت هيچ عوض نشدي.

Aucun commentaire: