mercredi, février 17, 2010



يک چيزي شد که برگشتم ببينم آن‌وقت‌هام چه‌طور بوده. چهار- پنج سال پيش گمانم. بعد ديدم دلم نمي‌خواهد. يک چيزي است که خيلي وقت است تا نکرده و نامنظم گذاشته‌ام توي کمد ِ زير راه‌پله و درش را به زور بسته‌ام. الان اگر باز کنم همه‌اش مي‌ريزد و وقتي توي شرکت نشسته‌ام پشت ميزم، وقت ِ خوبي نيست که جمع‌شان کنم. سرسري و از دور نگاهي به خودم کردم که دراز مي‌کشيدم و کوسن ِ آبي‌ام آن وقت‌ها بود که صداي هق‌هق‌ام را در خودش خفه کند. اين‌ها الان برام مهم نيست زياد. عوضش نشستم زل زدم به خودي که داشتم و حواسم به‌اش نبود و صبح‌ها پا مي‌شد مي‌رفت سر ِ کار و با پرويز و حاجي و محسن و سيامک سر و کله مي‌زد و ظهر برمي‌گشت ناهار مي‌خورد و با مادرش حرف مي‌زد و بعد مي‌رفت براي خودش آهنگ گوش مي‌داد و راه مي‌رفت و خودش را دوست داشت. شايد هم نداشت، ولي آن‌وقت‌ها حالي‌اش نبود که مي‌شود همچين خودي را دوست داشت و لذت ازش برد. من گاهي دلم براي دختري که اين‌قدر کله‌خر بود که شب از زير دماغ ِ مادرش، پسر بياورد توي اتاق، تنگ مي‌شود. بعد آن‌وقت‌ها هم هيچ کس را نداشتم که بتوانم اين چيزها را برايش تعريف کنم که بخنديم. اين‌جور چيزها هم توي دل که بمانند مصيبت مي‌شوند. بعدتر من اگر مي‌خواستم خودم را تعريف کنم کم مي‌آوردم. عقلم نمي‌رسيد که تمام ِ من است که من را مي‌سازد و خيال مي‌کردم با جا انداختن يک خاطره‌هايي که شنونده تاب ِ شنيدنشان را ندارد، اثرشان هم از روي زندگي آدم برداشته مي‌شود. بعد چي شد؟ بعدش را ديگر دوست ندارم دوباره تعريف کنم. اين را فقط به‌تان بگويم که توي گودر نبايد عکس ِ خرس ِ «مي تو يو» شر کنيد. بدتر از آن، نبايد عکسي شر کنيد که يک نفر مي تو يو به دست، ايستاده معاشقه‌ي دو نفر ديگر را تماشا مي‌کند.

Aucun commentaire: