mercredi, mars 10, 2010

طبعاً عيدانه، با چاشني ِ بوي بهار و باقي قضايا

عصر داشتم مي‌آمدم خانه، خسته بودم و گشنه. امروز رئيسم نيامد. قبل‌تر گفته بود که قرار است خانه‌شان را کاغذديواري کنند و نمي‌آد. ديروز هم نبود. پريروز هم. صبح آمدم شرکت رفتم سراغ ِ ايران‌دخت‌هايي که چند روز پيش آورد گذاشت توي کمد. زنش خانه‌تکاني‌اش را کرده گمانم. خوش به حالش. من که نکردم.
ظهر رفتم دانشگاه. يادم رفته بود مشقم را بنويسم. زيار نفهميد طبعاً. بعد ِ کلاس دوباره برگشتم شرکت و چند صفحه‌ي ديگر خواندم. گودرم را هم صفر کردم و در را قفل کردم و زدم بيرون. هوا زشت‌تر از ايني که هست نمي‌شود.
موقع برگشتن، نيمه‌ي راه از اين بازارچه‌هاي عيد ديدم. پياده شدم رفتم سرک کشيدم. قصابي توش داشت با شيريني‌فروشي و آجيل و لباس ِ عيد. دم ِ در هم که هفت‌سين بود و ماهي‌هاي بخت‌برگشته. رفتم توي آجيل‌فروشي براي خودمان چهارتومن پسته‌ي کله‌قوچي و چهار تومن بادام هندي خريدم با يک بسته لواشک خانگي. حيف که آجيلش خوب نبود. سعي کردم يادم بيايد مغازه‌اي که د.ب ازش آجيل ِ محشر مي‌خريد اسمش چي بود. يادم نيامد، ولي حتما توي ويلا بود. بعد دوباره آمدم سر ِ جاي اولم و سوار شدم آمدم سر ِ کوچه. شير خريدم با پنج دانه فلفل‌دلمه‌اي رنگي که دلمه درست کنم. حالم خوب بود. هنوز هم هست.

Aucun commentaire: