چند ساعت مانده به سال تحویل. دقیقاً نمیدانم چقدر. امسال نرفتم ببینم ساعت چند است. تلویزیون هم نداریم. هفتسین هم نچیدیم. خواب بودم تا حالا که بابام زنگ زد بیدار شدم. چند قلم چیز وسط خانه پهن بود وقتی خوابیدم، پا شدم دیدم نصفشان جمع است. اما جای دندانم هنوز درد میکند. عفونت کرده گمانم. اهمیتی نمیدهم هنوز.
یک سلکشن خندهدار دارم از آهنگهایی تا حالا برای عید خواندهاند. الان صداش کردم گذاشت.
میگفتم، بابام زنگ زده بود. همینجوری. دلش تنگ شده بود انگار. امسال دوتا از بچههاش پیشش نیستند. فکر کن آدم تخم هفتتا بچه پس بیندازد و بعد سر سفرهی هفتسین، همیشه چندتاییشان نباشند.
خیلی حال خوبی دارم با همهی این احوال. نمیدانم چرا. سال گهی بود، بدون اغراق. اتفاق خوب هم توش برام افتاد، تک و توک. بعد چی؟ نمیدانم. دوست دارم بلند شوم لباس ِ خوب بپوشم و مو سشوار بکشم و بروم میوه و آجیل روی میز بچینم برای خودمان دوتا و با هر آهنگی که قابلیتش را داشت، چرخی بزنم. مثل همین که حالا دارد پخش میشود.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire