mercredi, mars 17, 2010

دين و دل به يک ديدن، باختيم و خرسنديم

گاز پاک کردم، آب گذاشتم جوش بياد که چاي دم کنم. توتي باز بهانه گرفت، الان رفته توي باغ‌چه براي خودش بو مي‌کشد و خوشحال است. «گربه سياهه» نبود انگار، يا از ديروز صبح ترسيده.
ديروز صبح، اول ِ اين دندان‌دردي بود که حالا بعد مفصل‌تر مي‌گويم. علي‌رضا داشت ناهارش را مي‌گذاشت که زودتر برود و من داشتم به تنبلي ِ اول صبح خودم مي‌رسيدم. دوتا سيگارم را مي‌کشيدم و قاعدتاً يک چيزي نصب مي‌کردم روي لپ‌تاپي که شب ِ قبلش خريده بوديم. توتي باز گير داده بود و رفته بود بيرون و من زنجير انداخته بودم در را نيمه‌باز گذاشته بودم و خودش بعد ِ چند دقيقه بي حرف و حديث برگشته بود- که عجيب بود. هميشه يا با وعده‌ي بيسکوئيت بايد بياوريش توي خانه، يا بروي به زور از زير ماشين درش بياوري و خودش مي‌داند که دوست ندارد برگردد تو، هميشه در دورترين نقطه‌ي ممکن براي خودش لم مي‌دهد و به روي خودش نمي‌آورد که مي‌شناسدت.
تو که برگشت، در را بستم و پنج دقيقه بعد ديدم دوباره دارد دم ِ در بو مي‌کشد و لابد دلش مي‌خواهد برود بيرون. گفتم تا هستم بفرستمش برود ولگردي‌هاش را بکند و بعد بيايد براي خودش تا شب که برگرديم، توي خانه بپلکد. در را که باز کردم و چه خوب که هنوز زنجير انداخته بود، مثل تير رفت پشت ِ ميز ضبط قايم شد و يک‌هو يک کله‌ي سياه از لاي در خودش را کشيد تو. من -راستش را بخواهم بگويم- از آن نيم‌فسقل گربه‌‌ي سياه که قبلاً يک بار زده بود پاي چشم بچه‌ام را زخم کرده بود، ترسيدم، در را هل دادم روش و گردنش ماند لاي در، يک کمي تقلا کرد و يک نگاه ِ غمناک ِ بيچاره‌منشي به من انداخت که يعني حساب نکرده بودم اين‌جايي و تو زورت از من بيشتر است و دوباره تقلا کرد و رفت بيرون و ديگر پيداش نشد. يک لکه‌ي سياه ماند روي ديوار، همان جايي که گردنش گير کرده بود. حالا توتي دارد آزادانه براي خودش مي‌گردد و از درخت‌چه‌ها آويزان مي‌شود و بو مي‌کشد و خلاصه خوشحال است. توي دست و پام نيست و من دارم کم‌کم خانه جمع مي‌کنم که بروم دوش بگيرم و مسواک بزنم و بروم دندان بکشم.
اين يکي که ريشه‌اش دارد پدر ِ لثه‌ام را درمي‌آورد، سومي است و يکي ديگر هم از گوشه‌ي چهارم زده بيرون. سر ِ اولي، رفته بودم به دندان‌پزشک ِ درمانگاه ِ کوچک ِ شرکت نفت بگويم برام بنويسد که بروم عکس بگيرم و بعد تازه پرس و جو کنم ببينم دکتر ِ خوب کي است و کجا بروم، که گفت بنشين و آمپول زد و کشيد و بعدش رفتم سر ِ کار. دومي، همين‌طور الله‌بختکي يک جايي بغل خانه را انتخاب کردم و با علي‌رضا رفتيم و تا دو روز پدرم درآمده بود از درد. سر ِ اين يکي، مي‌خواستيم ديروز برويم. ظهر رفتم به رئيسم گفتم زود بروم؟ گفت سه برو. زنگ زدم همان جاي قبلي، گفتند امروز تا چهار بيشتر نيستيم. حساب کردم ديدم به هر حال نمي‌رسم و از دست ِ رئيسم عصباني بودم که حقوق به‌ام کم داده، نرفتم دوباره به‌اش بگويم. هرچند آخر وقت آمد يک کارت -که طبعاً خودم حاضر کرده بودم- با يک تراول خشک ِ تا نخورده و يک کتاب ِ کادو شده -که اول خيال کردم سررسيد است- گذاشت روي ميزم. کلي هم تاکيد کرد که بعد از عيد بيا و در مورد حقوق هم همان اول درست و حسابي حرف مي‌زنيم. مثلاً مي‌خواست از دلم دربياورد. چون وقتي داشتم به‌اش مي‌گفتم حقوق کم دادي، قشنگ اين مدلي بودم که چرت گفتي اول که سر ِ حقوق حرف زدي، اما به تخمم. بعد رفتم خانه بغلي، شرکت ِ علي‌رضااين‌ها. قرار بود من بروم که رئيسش ببيند به‌اش غر نزند که چرا زود مي‌روي. همين‌طور که نشسته بودم يک‌هو يادم افتاد ازش بپرسم: سررسيد نمي‌خواهي؟ بسته‌ي کادوشده را باز کردم ديدم مجموعه‌ي کامل اشعار است. از کي؟ قيصر امين‌پور. داشتم مي‌مردم از خنده. هزار بار گفتم: قيصر امين‌پور؟ تف، تف. نه که با خدابيامرز مشکلي داشته باشم ها، ولي خوب. الان نگاه کردم ديدم کلي هم کتاب گران‌قيمتي محسوب مي‌شود براي خودش.
صبح علي‌رضا زنگ زد که از شرکت بيام خانه، برويم دندان بکش. اين قراري بود که ديشب گذاشتيم با هم. قبلش فکرهام را کرده بودم که خيلي کار دارد و وقتي بيايد انگار من ِ ناخودآگاه هي خودش را براش لوس مي‌کند. اين بود که به‌اش گفتم عصر مي‌رويم و حالا به طرز ِ ناجوان‌مردانه‌اي دارم حاضر مي‌شوم تنهايي بروم.

Aucun commentaire: