dimanche, avril 04, 2010

شب بود. آب داغ بود و بغل سينک ايستاده بودم ظرف مي‌شستم. چهارده فروردين بود. مرخصي گرفته بودم و دانشگاه نرفته بودم و تمام روز لپ‌تاپ به بغل روي تخت دراز کشيده بودم به فيلم ديدن. شام نداشتيم و ناهار ِ فردا حاضر نبود هنوز و کپه‌ي لباس‌هاي نشسته از قبل ِ عيد تلمبار شده بود و ساعت از يازده گذشته بود و ديگر بايد مي‌خوابيديم که صبح خواب نمانيم.

چشم‌هات قرمز بود و هنوز داشتي کار مي‌کردي. ظرف‌ها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نمي‌آمد بخوابم که اين‌قدر خسته بودي و چشم‌هات قرمز بود و تنت را مي‌خواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.

پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيم‌برهنه که خم شده‌اي روي من و دست‌هام پوست کمرت را مي‌کاوند، توي بهشت‌ام. من‌ام با تو. همين.

يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور به‌ات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله مي‌کشد. يک چيزي است که کيفيت بوسه‌هات را بي‌نظير مي‌کند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.

Aucun commentaire: