شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بهدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردماناند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire