اول از همه تا یادم نرفته یک چیزی را بگویم. میخواهید مسافرت خارج بروید؟ آژانسهای گند و گه با کارمندهای عشوه-شتریشان که جان میکنند تا یک کلمه جواب آدم را بدهند، دلتان را زدهاند؟ توجه و مشاوره میخواهید؟ هتلهای متنوع میخواهید؟ ویزای امارات میخواهید؟ بعداً ویزاهای جاهای دیگر میخواهید؟ پرواز میخواهید؟ خدمات وی آی پی فرودگاه دبی میخواهید؟ راهنمای سفر به زبان فارسی میخواهید؟ پکیج ماه عسل میخواهید؟ پیش از هر سفر، سری به زورق بزنید. ضمناً در پرانتز تاکید میکنم که پکیجهای ماه عسل زورق به قدری فریبندهاند که خود ما هم خیال داریم دست زن و بچهمان را بگیریم و به آنها برویم. بله.
خب. دیگر چه خبر؟
یکی دو هفتهی پیش، پدرم آمد تهران. پدرم متخصص خریدن سوقاتیهای بیمزه و در عین حال پراهمیت است. الان هوا گرم است و حرف توی سرخی هندوانههای پدرم نیست. از طرف دیگر، پدر بچهام علاقهی شدیدی به خرما دارد. پس دو جعبه خرمای فرد اعلا هم تنگ هندوانه بود. آن موقع که دیدمش (سوقاتیها را نمیگویم، پدرم را میگویم) اخلاقم سگی بود. از خواب پریده بودم، چون ده بار زنگ زده بود؛ و قرار بود به یک مهمانی برویم که دلم نمیخواست. هر چند مفتخرم به مدد شرکت در این مهمانی، یک ژانر جدید معرفی کنم: کسانی که در پارتیهای بورینگ یک گوشه میایستند و بدون حرکت دادن پاها، قر میدهند.
میگفتم، بابام یک دست کشکی داد و یک احوالپرسی کشکیتر کرد. د.ب. هم همراهش بود که با ع.ر دست داد (چون دستش را دراز کرده بود و ندادنش، بیادبی محسوب میشد) و به من یک لبخند زورکی پرطعنه زد. اگر نمیدانید، بدانید که من و د.ب. ابداً رابطهی خوبی با هم نداریم. حتی تلاشهای مادرم هم نتیجه نداده. نامبرده عقیده دارد انسان نباید به شوهرش بچسبد و خانواده در درجهی اول اهمیت دارند. من با سربلندی و افتخار جواب میدهم: خانواده مای اس. بنده به خاطر خدا هم از چسبیدن به چنین شوهر جواهری دست بر نمیدارم. البته این را توی دلم میگویم.
بعدش بابام با د.ب. و خانوادهی همسرش رفتند سمت تبریز و ما در گرمای هوا حرکت کردیم به سمت مهمانی. توی راه، راننده برایمان حرفهای جالبی گفت. ظاهراً شخصی که به تازگی طلاق گرفته بود، نیمه شب به اشتباه شیشهی چنته را سر میکشد و چند روز بعد میمیرد. البته ما شرح کامل این چند روز را هم شنیدیم. بعد رسیدیم مهمانی.
خود مهمانی جز چند رقم غیبت خالهزنکی که حتی برای خود من هم جالب نیست، نکتهی خاص دیگری نداشت. حالا نمیدانم چرا از این جا شروع کردم به گفتن، اما بالاخره آدمی که دو ماه یک بار هم وقت نمیکند وبلاگ بنویسد، بلاخره باید از یک جایی شروع کند.
آن موقع من در عین این که در کونم عروسی بود، در وضعیت اره تو کون هم به سر میبردم. خلاصه قسمت تحتانی بدنم وضعیت جالبی نداشت، اوضاعش نابهسامان بود. از یک طرف، یک همکار خیلی خیلی عزیزی که بسیار خدمت خودشان و اعضای خانوادهشان ارادت داشتم، ما را از فیض همکاری خودشان محروم کرده بودند؛ از طرف دیگر، ایران خودرو به برخی اعضای خانوادهی ما توجهات خاصی عنایت کرده بود. (به زودی این وبلاگ با چنین جملاتی به روز خواهد شد: یک روز سوار ماشینم بودم که... یک روز رادیوی ماشینم گفت که... یک روز سوییچ ماشینم فیلان، یک روز روکش صندلی ماشینم بیسار.) بله. اما خب، میدانید چیست؟ این مشکلات ریگ ته جوباند. (ما داریم نکتهی اخلاق بیان میکنیم.) میگذرند. به هر حال آدم باید محکم باشد و غیره.
(در همین لحظه، شخصی به نام عزرائیل من را در گوگل پلاس اد کرد. جدی.)
پنجشنبهی پیش، تولدش بود. اولین سالی که دوتایی توی یک خانه زندگی میکردیم، دوستهایش آمده بودند و کیکش یک کرم بود روی یک کتاب. چون ما انسانهایی فرهنگی هستیم. کیک را بالای کابینت قایم کرده بودیم. ژانگولربازی عظیمی که از من بعید بود، چون من بیش از آن که هیجانانگیز باشم، آرامم. امسال که بودم.
خب. دیگر چه خبر؟
یکی دو هفتهی پیش، پدرم آمد تهران. پدرم متخصص خریدن سوقاتیهای بیمزه و در عین حال پراهمیت است. الان هوا گرم است و حرف توی سرخی هندوانههای پدرم نیست. از طرف دیگر، پدر بچهام علاقهی شدیدی به خرما دارد. پس دو جعبه خرمای فرد اعلا هم تنگ هندوانه بود. آن موقع که دیدمش (سوقاتیها را نمیگویم، پدرم را میگویم) اخلاقم سگی بود. از خواب پریده بودم، چون ده بار زنگ زده بود؛ و قرار بود به یک مهمانی برویم که دلم نمیخواست. هر چند مفتخرم به مدد شرکت در این مهمانی، یک ژانر جدید معرفی کنم: کسانی که در پارتیهای بورینگ یک گوشه میایستند و بدون حرکت دادن پاها، قر میدهند.
میگفتم، بابام یک دست کشکی داد و یک احوالپرسی کشکیتر کرد. د.ب. هم همراهش بود که با ع.ر دست داد (چون دستش را دراز کرده بود و ندادنش، بیادبی محسوب میشد) و به من یک لبخند زورکی پرطعنه زد. اگر نمیدانید، بدانید که من و د.ب. ابداً رابطهی خوبی با هم نداریم. حتی تلاشهای مادرم هم نتیجه نداده. نامبرده عقیده دارد انسان نباید به شوهرش بچسبد و خانواده در درجهی اول اهمیت دارند. من با سربلندی و افتخار جواب میدهم: خانواده مای اس. بنده به خاطر خدا هم از چسبیدن به چنین شوهر جواهری دست بر نمیدارم. البته این را توی دلم میگویم.
بعدش بابام با د.ب. و خانوادهی همسرش رفتند سمت تبریز و ما در گرمای هوا حرکت کردیم به سمت مهمانی. توی راه، راننده برایمان حرفهای جالبی گفت. ظاهراً شخصی که به تازگی طلاق گرفته بود، نیمه شب به اشتباه شیشهی چنته را سر میکشد و چند روز بعد میمیرد. البته ما شرح کامل این چند روز را هم شنیدیم. بعد رسیدیم مهمانی.
خود مهمانی جز چند رقم غیبت خالهزنکی که حتی برای خود من هم جالب نیست، نکتهی خاص دیگری نداشت. حالا نمیدانم چرا از این جا شروع کردم به گفتن، اما بالاخره آدمی که دو ماه یک بار هم وقت نمیکند وبلاگ بنویسد، بلاخره باید از یک جایی شروع کند.
آن موقع من در عین این که در کونم عروسی بود، در وضعیت اره تو کون هم به سر میبردم. خلاصه قسمت تحتانی بدنم وضعیت جالبی نداشت، اوضاعش نابهسامان بود. از یک طرف، یک همکار خیلی خیلی عزیزی که بسیار خدمت خودشان و اعضای خانوادهشان ارادت داشتم، ما را از فیض همکاری خودشان محروم کرده بودند؛ از طرف دیگر، ایران خودرو به برخی اعضای خانوادهی ما توجهات خاصی عنایت کرده بود. (به زودی این وبلاگ با چنین جملاتی به روز خواهد شد: یک روز سوار ماشینم بودم که... یک روز رادیوی ماشینم گفت که... یک روز سوییچ ماشینم فیلان، یک روز روکش صندلی ماشینم بیسار.) بله. اما خب، میدانید چیست؟ این مشکلات ریگ ته جوباند. (ما داریم نکتهی اخلاق بیان میکنیم.) میگذرند. به هر حال آدم باید محکم باشد و غیره.
(در همین لحظه، شخصی به نام عزرائیل من را در گوگل پلاس اد کرد. جدی.)
پنجشنبهی پیش، تولدش بود. اولین سالی که دوتایی توی یک خانه زندگی میکردیم، دوستهایش آمده بودند و کیکش یک کرم بود روی یک کتاب. چون ما انسانهایی فرهنگی هستیم. کیک را بالای کابینت قایم کرده بودیم. ژانگولربازی عظیمی که از من بعید بود، چون من بیش از آن که هیجانانگیز باشم، آرامم. امسال که بودم.
اوف. این از آن نوشتههای بی سر و تهی است که آدم نمیداند چهطور تماماش کند.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire