اوضاع اینجوری است که وقتی آدم ساعت نه صبح کلاس دارد، تا ساعت یازده شب تصمیم خودش را گرفته که برود یا نه. برای همین وقتی دیدم ساعت یازده شده و هنوز نه عکسهای بروشوری که نوشتهام را گذاشتهام سر جایش (که هنوز نگذاشتهام)، نه پشم و پیلی بچه را از روی کیف و مقنعهام جمع کردهام (که هنوز نکردهام)، نه یک خودکار و یک تکه کاغذ پیدا کردهام که با خودم ببرم (که هنوز نکردهام) گفتم ولش کن. من که قرار است به اندازهی موهای سرم غیبت کنم، از همین حالا شروع کنم که بعداً دلم نسوزد.
متاسفانه مشکلی که اخیراً با آن دست به گریبانم، خوابیدن تا لنگ ظهر است. من سابقاً از این عادتها نداشتم؛ یک دورهای را یادم میآید که شش صبح جمعه بیدار میشدم و جانم به لبم میرسید تا خانواده بیدار شوند و معاشرت کنیم. فکر میکنم از عوارض پیری، زیاد خوابیدن است. به هر حال شکایتی ندارم. لنگ ظهر بلند شدم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. طبعاً علاقهای نداشتم بروم سر کار. محیط کار حتی اگر بهشت موعود هم باشد، بعد از مدتی خستهکننده میشود و متاسفانه رئیسهای من آدرس وبلاگ کارمندانشان را احتمالاً برای چنین موقعیتهایی نگه داشتهاند و نمیتوانم توضیح بیشتری بدهم.
بله. بلند شدم دیدم یک ایمیل دارم از رئیسم. ایمیل اول صبح از رئیس آدم معمولاً خبر خوبی نیست و این یکی هم نبود، اما پیرامون موضوع نامه، اوقات مفرحی داشتم. موضوع بود: MOM. اول حدس زدم آقای رئیس نامه به مادرش را اشتباهی برای من فرستاده، اما خوب، آدم معمولاً از مادرش سراغ صورتجلسهی هفتگی را نمیگیرد. گمانم منظورش مینیستری آف مجیک بود. خیلی خوشحال شدم که اینجور چیزها حقیقت دارند.
به هر حال، بلند شدم هری پاتر چهار را گذاشتم برای خودش پخش بشود و رفتم سراغ ظرفهای کثیف. بعدش هری پاتر پنج و همین پیش پای شما هم ششمی. دلم میخواست شیرینی درست کنم، اما شیر نداشتم. حیف که حال نداشتم پایم را از خانه بگذارم بیرون، وگرنه هم سبزی خوردن میگرفتم، هم میوه و هم شیر. به هر حال. یک خمیر مندرآوردی درست کردم و تهچین بار گذاشتم. در حال حاضر، رونالد ویزلی با دختری موسوم به لوندر براون روابط نامشروع برگذار کرده و بوی تهچین پخش شده توی خانه.
حیف که نیستی.
dimanche, septembre 25, 2011
samedi, septembre 24, 2011
ظهر بود. ظهر دیروز. با پدرم و علیرضا نشسته بودیم میوه و بادام و توت خشک و چای میخوردیم و منتظر بودیم برایمان دیزی بیاورند. بابام داشت اندر فواید روابط حسنه با خانواده سخنرانی میکرد و یک مورچه روی شلوار خاکستریاش رژه میرفت. علیرضا سرگرم مخالفت بود و این حقیر مشغول لگد زدن به پای وی. من معتقدم مخالفت کردن با اعضای خانواده سودی ندارد و البته این یکی از معدود مواردی است که ما در زندگی زناشویی نسبت به آن تفاهم نداریم. بعدش پدرم از مزایای طرح مسکن مهر گفت و پیشنهاد کرد توتی را ولش کنیم برود. من و علیرضا همچنان در پوزیشن یاد شده بودیم. نگران بودم بحث به تعداد فرزندان و غیره برسد که ناهار را آوردند. بابام رفت وضو گرفت و من دم دستشویی ورجه وورجه کنان منتظرش بودم. خیال میکنم بدتر از این امکان ندارد که شاشتان گرفته باشد و یک آدم لامذهب، دم در توالت در مورد مختصات جغرافیایی قبله از شما سوال کند.
دیزی را با ترشی و مخلفات گذاشتیم روی میز. مختصری ترشی سیر هفت ساله داشتیم که پدرم تهاش را درآورد و من با عشق زل زدم بهاش. رژیم غذایی دیابت- قلب پدرم روی زندگیاش یک اثر داشته و آن حسرت همیشگی برای غذاهای رنگارنگ و خوشمزه است. برای همین، معدود دفعاتی که توی خانهی ما غذا میخورد و مثلاً ماهی آبپز با سیبزمینی و مخلفات یا کوکوسبزی ِ رژیمی یا رشته پلو با مرغ به دهانش مزه میکند، من کیف میکنم.
بعدازظهر برایمان لکچر یک لیوان شراب قرمز در روز داد. سعی کردم پدرم را کمی با زندگی خودمان آشنا کنم و در نتیجه نشستیم با هم یک کمی شراب خوردیم. یک شیشه هم بهاش دادیم. سفارش کرد به مامان چیزی نگوییم. یک وقتی را یادم میآید که بابام مثلاً از درس نخواندن برادرم عصبانی بود؛ مینشست روی سجاده، قبل از نماز یک دل سیر به خدا و پیغمبر فحش میداد. سناریوی جدیدش به مذاق من یکی که خوشتر آمد. منتظرم یک سفر حج هم برود تا یک بعدازظهری مثل دیروز با یک شیشه ویسکی فرد اعلا مستاش کنم. بعدش یک رساله مینویسم تحت عنوان ایدئولوژیهای خانوادهی آقای کاف. در مورد این که با این رساله چه کارهایی میشود کرد، هنوز نظری ندارم.
به هر حال پدرم بدون حادثهی اضافهای خداحافظی کرد و رفت. در را بستم، شلوار جینم را کندم، یک سیگار روشن کردم و به این فکر بودم که اگر یک روزی جلوی پدرم سیگار هم بکشم، دیگر غم و غصهای ندارم.
دیزی را با ترشی و مخلفات گذاشتیم روی میز. مختصری ترشی سیر هفت ساله داشتیم که پدرم تهاش را درآورد و من با عشق زل زدم بهاش. رژیم غذایی دیابت- قلب پدرم روی زندگیاش یک اثر داشته و آن حسرت همیشگی برای غذاهای رنگارنگ و خوشمزه است. برای همین، معدود دفعاتی که توی خانهی ما غذا میخورد و مثلاً ماهی آبپز با سیبزمینی و مخلفات یا کوکوسبزی ِ رژیمی یا رشته پلو با مرغ به دهانش مزه میکند، من کیف میکنم.
بعدازظهر برایمان لکچر یک لیوان شراب قرمز در روز داد. سعی کردم پدرم را کمی با زندگی خودمان آشنا کنم و در نتیجه نشستیم با هم یک کمی شراب خوردیم. یک شیشه هم بهاش دادیم. سفارش کرد به مامان چیزی نگوییم. یک وقتی را یادم میآید که بابام مثلاً از درس نخواندن برادرم عصبانی بود؛ مینشست روی سجاده، قبل از نماز یک دل سیر به خدا و پیغمبر فحش میداد. سناریوی جدیدش به مذاق من یکی که خوشتر آمد. منتظرم یک سفر حج هم برود تا یک بعدازظهری مثل دیروز با یک شیشه ویسکی فرد اعلا مستاش کنم. بعدش یک رساله مینویسم تحت عنوان ایدئولوژیهای خانوادهی آقای کاف. در مورد این که با این رساله چه کارهایی میشود کرد، هنوز نظری ندارم.
به هر حال پدرم بدون حادثهی اضافهای خداحافظی کرد و رفت. در را بستم، شلوار جینم را کندم، یک سیگار روشن کردم و به این فکر بودم که اگر یک روزی جلوی پدرم سیگار هم بکشم، دیگر غم و غصهای ندارم.
samedi, septembre 17, 2011
شب بود. باد خنکی میوزید. گلولهی گندهای در گلویم بود.
بیست بار باز کردم یک غر مبسوط بزنم و آخرش کسشعر خندهدارتری پیدا نکردم که پاراگرافام را باش شروع کنم. جریان از این قرار است که اول تابستان دیدیم چندتا تپهی مختصر جلوی رویمان است. پاشنه را ورکشیدیم و زدیم به جاده و یکهو چشم باز کردیم دیدیم افتادیم توی یک چالهی گه. اوف. چه تابستانی است و تمام هم نمیشود.
وقتی عروسی کردیم، دو سه سال اولش خیلی سخت بود. پول نداشتیم و بلد نبودیم چطوری میشود توی یک منجلابی که اسمش بیپولی است، فرو نرویم. خیال میکنم همان دو سه سال اول بود که تکلیف باقی عمر ما دو تا را مشخص کرد. یعنی وقتی آن حجم عظیم نکبت را توانستیم از سر بگذرانیم، دیدیم که دیگر چیزی نیست که به این راحتیها غافلگیرمان کند.
سخت بود، میدانید؟ برای او بیشتر.
من به شانس اعتقاد ندارم. البته به خدا هم اعتقاد ندارم، اما آن یک حرف دیگر است. به شانس اعتقاد ندارم، اما اسم این سلسه اتفاقات بعضاً خندهدار را اگر نشود بدشانسی گذاشت، پس باید چی گذاشت؟
روز تولدش، پول نداشتم. دو ماه گذشته و هنوز جایش درد دارد. خیلی درد دارد.
من خیال نمیکردم برادر آدم میتواند اینقدر مشکل باشد. البته برادر خودم مشکل بود، اما خیال نمیکردم برادر علیرضا با این حجمِ... اسم این یکی را چی بگذارم؟ یک هفته است که فکرش را گذاشتهام یک گوشه و سراغش نمیروم. سراغ یک چیزهایی را اگر بگیرم، دیگر نمیتوانم سر پا بایستم.
بعد یک آدمهایی هستند که توی رویت میایستند و دروغ میگویند. دروغ میگویند.
اهواز که بودیم، همهچیز آرام و ملایم بود. درد نداشت. رنگ تند و تیز تویش پیدا نمیشد. سر صبح تلفن زنگ نمیزد بپرسد کی میرسی. زنگ نمیزد بپرسد دیتابیس فیلان، بیسار (این جمله نشانگر توجه عمیق من به مسائل کاری علیرضاست) و هیچ شبی آدم مجبور نبود راس ساعت دوازده به خودش بگوید که ای وای، صبح خواب میمانم. خسته که بودیم میخوابیدیم و سر صبح که دلمان میخواست بیدار بشویم، میشدیم. بعد برگشتیم سر خانه و زندگیمان و یک دفعه همهچیز رفت روی دور تند.
بالاخره که مجبورم فکرشان را بکنم. چه بهتر الان که تو کنارمی.
یک فیلمی بود به اسم مورچهها اثر موریس مترلینگ. من الان یکی از آن مورچههام که تند تند میرود؛ اما بدبختی این است که به لانه نمیرسد.
یک چیزهای کوچکی هستند که سه ماه جمع میشوند و یک شبی مثل امشب، سرریز میکنند.
تازگیها بلد نیستم چطوری بنویسم. اول و آخرش هم از همه سختتر است. جملههام توی هوا میمانند. باید یک فکری هم برای این بکنم.
این هم روی باقی. یک وقت دیدی تا صبح آب شدم و جایم بیدی رویید که این بادها خماش نمیکردند.
بیست بار باز کردم یک غر مبسوط بزنم و آخرش کسشعر خندهدارتری پیدا نکردم که پاراگرافام را باش شروع کنم. جریان از این قرار است که اول تابستان دیدیم چندتا تپهی مختصر جلوی رویمان است. پاشنه را ورکشیدیم و زدیم به جاده و یکهو چشم باز کردیم دیدیم افتادیم توی یک چالهی گه. اوف. چه تابستانی است و تمام هم نمیشود.
وقتی عروسی کردیم، دو سه سال اولش خیلی سخت بود. پول نداشتیم و بلد نبودیم چطوری میشود توی یک منجلابی که اسمش بیپولی است، فرو نرویم. خیال میکنم همان دو سه سال اول بود که تکلیف باقی عمر ما دو تا را مشخص کرد. یعنی وقتی آن حجم عظیم نکبت را توانستیم از سر بگذرانیم، دیدیم که دیگر چیزی نیست که به این راحتیها غافلگیرمان کند.
سخت بود، میدانید؟ برای او بیشتر.
من به شانس اعتقاد ندارم. البته به خدا هم اعتقاد ندارم، اما آن یک حرف دیگر است. به شانس اعتقاد ندارم، اما اسم این سلسه اتفاقات بعضاً خندهدار را اگر نشود بدشانسی گذاشت، پس باید چی گذاشت؟
روز تولدش، پول نداشتم. دو ماه گذشته و هنوز جایش درد دارد. خیلی درد دارد.
من خیال نمیکردم برادر آدم میتواند اینقدر مشکل باشد. البته برادر خودم مشکل بود، اما خیال نمیکردم برادر علیرضا با این حجمِ... اسم این یکی را چی بگذارم؟ یک هفته است که فکرش را گذاشتهام یک گوشه و سراغش نمیروم. سراغ یک چیزهایی را اگر بگیرم، دیگر نمیتوانم سر پا بایستم.
بعد یک آدمهایی هستند که توی رویت میایستند و دروغ میگویند. دروغ میگویند.
اهواز که بودیم، همهچیز آرام و ملایم بود. درد نداشت. رنگ تند و تیز تویش پیدا نمیشد. سر صبح تلفن زنگ نمیزد بپرسد کی میرسی. زنگ نمیزد بپرسد دیتابیس فیلان، بیسار (این جمله نشانگر توجه عمیق من به مسائل کاری علیرضاست) و هیچ شبی آدم مجبور نبود راس ساعت دوازده به خودش بگوید که ای وای، صبح خواب میمانم. خسته که بودیم میخوابیدیم و سر صبح که دلمان میخواست بیدار بشویم، میشدیم. بعد برگشتیم سر خانه و زندگیمان و یک دفعه همهچیز رفت روی دور تند.
بالاخره که مجبورم فکرشان را بکنم. چه بهتر الان که تو کنارمی.
یک فیلمی بود به اسم مورچهها اثر موریس مترلینگ. من الان یکی از آن مورچههام که تند تند میرود؛ اما بدبختی این است که به لانه نمیرسد.
یک چیزهای کوچکی هستند که سه ماه جمع میشوند و یک شبی مثل امشب، سرریز میکنند.
تازگیها بلد نیستم چطوری بنویسم. اول و آخرش هم از همه سختتر است. جملههام توی هوا میمانند. باید یک فکری هم برای این بکنم.
این هم روی باقی. یک وقت دیدی تا صبح آب شدم و جایم بیدی رویید که این بادها خماش نمیکردند.
dimanche, septembre 04, 2011
راهنمایی بودیم. با تارا کتاب رد و بدل میکردیم. واسهی من خیلی خوب بود که یه قفسه کتاب داشتم از کتابایی که مال دورهی جوونی خواهرهام بود و کمکم دیگه چیز تازهای برام نداشت. همون موقعها بود که خرمگس رو ازش گرفتم. بعدتر، یه کتاب بینام و نشون از یه نویسندهی بینام و نشونتر. دوتا داستان نیمهبلند داشت. اولیاش، یه چیزی بود که همون موقع و هنوز همیشه دلم رو لرزوند.
این آقاهه گنج بچگی من بود. داستان، از اون داستانهاییه که آدم همیشه حسرت داره چرا من اینطوری عاشق نشدم، چرا کسی اینطوری من رو دوست نداشت. از اون داستانهایی که آدم وقت خوندنش یه بغض ملایم داره و گاهی پوست تنش میلرزه. دلم میخواست این کتابو داشته باشم از همون وقتا. حتی خیلی شرافتمندانه به تارا گفتم علاقه دارم بلندش کنم. به هر حال، نداشتمش.
دیشب، تارا یه جلد از کتاب رو داد دستم. شب و صبح و تاکسی و شرکت. تمومش که کردم، برای اولین بار دیدم یه نویسندهای هست که دوست دارم بقیهی کتاباش رو ترجمه کنم. از صفحهی ویکیپدیای آقاهه فهمیدم یه کتاب دیگه مال خیلی بچگیترهام رو هم اون نوشته. بعدش یه حالی داشتم که گفتنی نیست. قطعاً بهش میدادم اگه بود. قطعاً.
الان نیم ساعته که همینجوری که منتظر پیکام، دارم توی آمازون چرخ میزنم و حسرت میخورم و غصهدارم. دلم میخواست میتونستم این کتابا رو بگیرم، داشته باشم و یه وقتی بین اون وقتایی که دارم خودمو با درس خوندن و کنکور مشغول میکنم، بردارم یه خط، یه پاراگراف، یه صفحه ترجمه کنم.
حیف. من نمیتونم از آمازون خرید کنم. حیف.
پیک رفته بلیتها رو بگیره و بیاره. بلیت چی؟ اوه. یه داستان میتونم در موردش بگم.
خونهی باباماینا توی اهواز رو اگه بخوام به چیزی تشبیه کنم، قلعهی هزار اردکه. یه خونهی قدیمی درب و داغون که در و دیوارش توی ذهن من خزه گرفتهان. بلکه واقعاً هم گرفته باشن. نمیدونم. خیلی وقته نرفتهام. نانی و ایگور هم داره. طبعاً ادب حکم میکنه نگم کی، کدومه. هر روز صبح که بیدار میشم، منتظرم یکی زنگ بزنه خبر بده که دیوارای خونههه ریختهان، که خاک شده، که دیگه نیست. به هر حال. این خونههه واسه خودش داستانها داره که شاید بعداً گفتم. شاید هم نه. فعلاً دارم میرم وظیفهی خطیر مراقبت از قلعهی هزار اردک رو طی سفر خانواده به عهده بگیرم و محض رضای خدا یک نفر از اعضای خانواده هم تعارف نکرد که عزیزم بیا با هم برویم مسافرت. پوف.
این آقاهه گنج بچگی من بود. داستان، از اون داستانهاییه که آدم همیشه حسرت داره چرا من اینطوری عاشق نشدم، چرا کسی اینطوری من رو دوست نداشت. از اون داستانهایی که آدم وقت خوندنش یه بغض ملایم داره و گاهی پوست تنش میلرزه. دلم میخواست این کتابو داشته باشم از همون وقتا. حتی خیلی شرافتمندانه به تارا گفتم علاقه دارم بلندش کنم. به هر حال، نداشتمش.
دیشب، تارا یه جلد از کتاب رو داد دستم. شب و صبح و تاکسی و شرکت. تمومش که کردم، برای اولین بار دیدم یه نویسندهای هست که دوست دارم بقیهی کتاباش رو ترجمه کنم. از صفحهی ویکیپدیای آقاهه فهمیدم یه کتاب دیگه مال خیلی بچگیترهام رو هم اون نوشته. بعدش یه حالی داشتم که گفتنی نیست. قطعاً بهش میدادم اگه بود. قطعاً.
الان نیم ساعته که همینجوری که منتظر پیکام، دارم توی آمازون چرخ میزنم و حسرت میخورم و غصهدارم. دلم میخواست میتونستم این کتابا رو بگیرم، داشته باشم و یه وقتی بین اون وقتایی که دارم خودمو با درس خوندن و کنکور مشغول میکنم، بردارم یه خط، یه پاراگراف، یه صفحه ترجمه کنم.
حیف. من نمیتونم از آمازون خرید کنم. حیف.
پیک رفته بلیتها رو بگیره و بیاره. بلیت چی؟ اوه. یه داستان میتونم در موردش بگم.
خونهی باباماینا توی اهواز رو اگه بخوام به چیزی تشبیه کنم، قلعهی هزار اردکه. یه خونهی قدیمی درب و داغون که در و دیوارش توی ذهن من خزه گرفتهان. بلکه واقعاً هم گرفته باشن. نمیدونم. خیلی وقته نرفتهام. نانی و ایگور هم داره. طبعاً ادب حکم میکنه نگم کی، کدومه. هر روز صبح که بیدار میشم، منتظرم یکی زنگ بزنه خبر بده که دیوارای خونههه ریختهان، که خاک شده، که دیگه نیست. به هر حال. این خونههه واسه خودش داستانها داره که شاید بعداً گفتم. شاید هم نه. فعلاً دارم میرم وظیفهی خطیر مراقبت از قلعهی هزار اردک رو طی سفر خانواده به عهده بگیرم و محض رضای خدا یک نفر از اعضای خانواده هم تعارف نکرد که عزیزم بیا با هم برویم مسافرت. پوف.
Inscription à :
Articles (Atom)