dimanche, janvier 29, 2012
mercredi, janvier 04, 2012
یک کار دردناکی برای خودم تراشیدهام که رغبت نمیکنم برم سراغش و هی دارد دیر و دیرتر میشود.
جلسهی اول کلاس ترجمهی نظم و نثر (که به احتمال زیاد من سرش حاضر نبودم) استاد که قاعدتاً فکرهای بیخودی دربارهی ما کرده بود، بهمان تکلیف کرد که تا آخر ترم برداریم یک مقدار شعر یا متن ادبی را از فارسی به فرانسه ترجمه کنیم. با تاکید روی این که تا حالا ترجمه نشده باشد. اول فکر کردم بروم سراغ شوهر آهو خانم. بعد از خودم پرسیدم که در مورد تسلط خودم به فرانسه چی فکر میکنم؟ رفتم سراغ سمفونی مردگان. یک دور خواندمش که تصمیم بگیرم کجایش را ترجمه کنم و از آن موقع تا حالا هی یک چیز دردناکی ته ذهنم دارد برای خودش وول میخورد.
بهمنماه ِ عظیمی دارد برای خودش شروع میشود. یک وقتی قرار بود تکلیف باقی ِ من را مشخص کند. اما خوب، خودم از چند وقت پیش فهمیدم که هیچ اتفاقی نمیافتد. که من، که ما، آدم تغییر نیستیم.
یک اخلاقی دارم برای خودم که ظرفیت تحمل کثافت درم گاهی وقتها پر میشود. الان هم پر است. خیلی وقت است که پر است. دارم خل میشوم. اول صبحها که مجبورم از خانه بزنم بیرون، نزدیک است جیغ بکشم. بدجور لازمم که بروم توی لاک خودم. آدم نبینم. حرف نزنم. بدتر از آن، حرف نشنوم. هیچ برام عادی نمیشود که بعضی آدمها چطوری است که به خودشان اجازه میدهند این حجم عظیم کثافتشان را روی دیگران خالی کنند.
البته گفتم بودم. علیرضا همیشه استثناست. همیشه.
جلسهی اول کلاس ترجمهی نظم و نثر (که به احتمال زیاد من سرش حاضر نبودم) استاد که قاعدتاً فکرهای بیخودی دربارهی ما کرده بود، بهمان تکلیف کرد که تا آخر ترم برداریم یک مقدار شعر یا متن ادبی را از فارسی به فرانسه ترجمه کنیم. با تاکید روی این که تا حالا ترجمه نشده باشد. اول فکر کردم بروم سراغ شوهر آهو خانم. بعد از خودم پرسیدم که در مورد تسلط خودم به فرانسه چی فکر میکنم؟ رفتم سراغ سمفونی مردگان. یک دور خواندمش که تصمیم بگیرم کجایش را ترجمه کنم و از آن موقع تا حالا هی یک چیز دردناکی ته ذهنم دارد برای خودش وول میخورد.
بهمنماه ِ عظیمی دارد برای خودش شروع میشود. یک وقتی قرار بود تکلیف باقی ِ من را مشخص کند. اما خوب، خودم از چند وقت پیش فهمیدم که هیچ اتفاقی نمیافتد. که من، که ما، آدم تغییر نیستیم.
یک اخلاقی دارم برای خودم که ظرفیت تحمل کثافت درم گاهی وقتها پر میشود. الان هم پر است. خیلی وقت است که پر است. دارم خل میشوم. اول صبحها که مجبورم از خانه بزنم بیرون، نزدیک است جیغ بکشم. بدجور لازمم که بروم توی لاک خودم. آدم نبینم. حرف نزنم. بدتر از آن، حرف نشنوم. هیچ برام عادی نمیشود که بعضی آدمها چطوری است که به خودشان اجازه میدهند این حجم عظیم کثافتشان را روی دیگران خالی کنند.
البته گفتم بودم. علیرضا همیشه استثناست. همیشه.
lundi, janvier 02, 2012
پسرکوچولوی من حسود است. این را هفتهی پیش فهمیدم. میدانستم لجباز است ها، اما حسودیاش چیز جدیدی بود. و خیلی حرف است که یک گربهی شش کیلویی به یک گلدان بنتقنسول حسودی کند.
چهارشنبه سر ظهر نیم ساعت زدم بیرون. چندتا خیابان پایینتر از ما، دو- سه تا گلوگلدانفروشی ردیف شدهاند کنار خیابان. از اینها که جان میدهند آدم قبل بهار یک سری بهشان بزند و بو بکشد و نگاه کند و بخرد. یک عالمه گل و گلدان بود از هر رنگ و بو. یکی از خوشگلترینهایشان را برداشتم با دوتا دانه کاکتوس. چک هم کردم که حتماً تیز باشند.
شب زود رفتیم خانه. شش نشده، رسیدیم. طبعاً آمد دور گلدانها به بو کشیدن. از آن روز کافی است من را کنار گلدان ببیند که دستی به برگهاش میکشم یا آبش میدهم. همان موقع نمنمک میآید نزدیک؛ مدلِ من که با تو کار ندارم. بعد یکدفعه جست میزند یک تکه برگ به دندان میگیرد و در میرود. اما وقتی نیستیم، کاری به کارش ندارد و عددی حساباش نمیکند.
پنجاه بار باز کردم که ایمیل بزنم به آدم مربوطه و جریان را برایش توضیح بدهم. نتوانستم. اوف. آدم نباید حرف بزند. اصلاً. وگرنه خراب میکند. من که اینطوریام. هزار بار بیشتر شده جایی حرفی بزنم که نباید.
معمولاش اینطور است که برای من ایمیلهای فورواردی زیاد میفرستند، چون دستم توی این بیزینس است. امروز یکی از همکارهای پارهوقتم که دست بر قضا آقای بسیار بسیار محترمی است، یک ایمیل برایم فرستاد که توی سابجکتش ممه و لولو داشت و یکجور مبارزهطلبی به حساب میآمد. باز کردم دیدم یک خانمی با پستان گندهی آویزان دارد بهم لبخند میزند. هنوز عکسالعملی نشان ندادهام. بلکه هم یکی از ایمیلهای خودمان را بر این مبنا بنا کردم و فرستادم برای مشتریها. با یک خانم پستانگنده کارهای زیادی میشود کرد.
سر راه رفته بودم خرید. یک عالمه سبزیجات و مخلفات غذا. خانه که رسیدم، شلوار نکنده رفتم توی آشپزخانه. سالاد درست کردم با یکجور سبزیپلو میگوی مندرآوردی که پر از چیزهای خوشمزه بود و بورک. آخر شب، سالاد رفت توی یخچال و پلو شروع کرد به دم کشیدن و بورک هم که جایش توی فر بود. جنازهای بودم که ساعت کوک کرد و رفت توی تختخواب. عوض یک ساعت بعد، شش ساعت بعد پا شدم. بوی غذای ته گرفته پیچیده بود توی خانه. زدم زیر گریه.
آخ که تحمل کردن بعضی روزها، بعضی آدمها، بعضی اتفاقها، چهقدر سخت است.
چهارشنبه سر ظهر نیم ساعت زدم بیرون. چندتا خیابان پایینتر از ما، دو- سه تا گلوگلدانفروشی ردیف شدهاند کنار خیابان. از اینها که جان میدهند آدم قبل بهار یک سری بهشان بزند و بو بکشد و نگاه کند و بخرد. یک عالمه گل و گلدان بود از هر رنگ و بو. یکی از خوشگلترینهایشان را برداشتم با دوتا دانه کاکتوس. چک هم کردم که حتماً تیز باشند.
شب زود رفتیم خانه. شش نشده، رسیدیم. طبعاً آمد دور گلدانها به بو کشیدن. از آن روز کافی است من را کنار گلدان ببیند که دستی به برگهاش میکشم یا آبش میدهم. همان موقع نمنمک میآید نزدیک؛ مدلِ من که با تو کار ندارم. بعد یکدفعه جست میزند یک تکه برگ به دندان میگیرد و در میرود. اما وقتی نیستیم، کاری به کارش ندارد و عددی حساباش نمیکند.
پنجاه بار باز کردم که ایمیل بزنم به آدم مربوطه و جریان را برایش توضیح بدهم. نتوانستم. اوف. آدم نباید حرف بزند. اصلاً. وگرنه خراب میکند. من که اینطوریام. هزار بار بیشتر شده جایی حرفی بزنم که نباید.
معمولاش اینطور است که برای من ایمیلهای فورواردی زیاد میفرستند، چون دستم توی این بیزینس است. امروز یکی از همکارهای پارهوقتم که دست بر قضا آقای بسیار بسیار محترمی است، یک ایمیل برایم فرستاد که توی سابجکتش ممه و لولو داشت و یکجور مبارزهطلبی به حساب میآمد. باز کردم دیدم یک خانمی با پستان گندهی آویزان دارد بهم لبخند میزند. هنوز عکسالعملی نشان ندادهام. بلکه هم یکی از ایمیلهای خودمان را بر این مبنا بنا کردم و فرستادم برای مشتریها. با یک خانم پستانگنده کارهای زیادی میشود کرد.
سر راه رفته بودم خرید. یک عالمه سبزیجات و مخلفات غذا. خانه که رسیدم، شلوار نکنده رفتم توی آشپزخانه. سالاد درست کردم با یکجور سبزیپلو میگوی مندرآوردی که پر از چیزهای خوشمزه بود و بورک. آخر شب، سالاد رفت توی یخچال و پلو شروع کرد به دم کشیدن و بورک هم که جایش توی فر بود. جنازهای بودم که ساعت کوک کرد و رفت توی تختخواب. عوض یک ساعت بعد، شش ساعت بعد پا شدم. بوی غذای ته گرفته پیچیده بود توی خانه. زدم زیر گریه.
آخ که تحمل کردن بعضی روزها، بعضی آدمها، بعضی اتفاقها، چهقدر سخت است.
Inscription à :
Articles (Atom)