mercredi, janvier 04, 2012

یک کار دردناکی برای خودم تراشیده‌ام که رغبت نمی‌کنم برم سراغش و هی دارد دیر و دیرتر می‌شود.

جلسه‌ی اول کلاس ترجمه‌ی نظم و نثر (که به احتمال زیاد من سرش حاضر نبودم) استاد که قاعدتاً فکرهای بی‌خودی درباره‌ی ما کرده بود، بهمان تکلیف کرد که تا آخر ترم برداریم یک مقدار شعر یا متن ادبی را از فارسی به فرانسه ترجمه کنیم. با تاکید روی این که تا حالا ترجمه نشده باشد. اول فکر کردم بروم سراغ شوهر آهو خانم. بعد از خودم پرسیدم که در مورد تسلط‌ خودم به فرانسه چی فکر می‌کنم؟ رفتم سراغ سمفونی مردگان. یک دور خواندمش که تصمیم بگیرم کجایش را ترجمه کنم و از آن موقع تا حالا هی یک چیز دردناکی ته ذهنم دارد برای خودش وول می‌خورد.

بهمن‌ماه ِ عظیمی دارد برای خودش شروع می‌شود. یک وقتی قرار بود تکلیف باقی ِ من را مشخص کند. اما خوب، خودم از چند وقت پیش فهمیدم که هیچ اتفاقی نمی‌افتد. که من، که ما، آدم تغییر نیستیم.

یک اخلاقی دارم برای خودم که ظرفیت تحمل کثافت درم گاهی وقت‌ها پر می‌شود. الان هم پر است. خیلی وقت است که پر است. دارم خل می‌شوم. اول صبح‌ها که مجبورم از خانه بزنم بیرون، نزدیک است جیغ بکشم. بدجور لازمم که بروم توی لاک خودم. آدم نبینم. حرف نزنم. بدتر از آن، حرف نشنوم. هیچ برام عادی نمی‌شود که بعضی آدم‌ها چطوری است که به خودشان اجازه می‌دهند این حجم عظیم کثافتشان را روی دیگران خالی کنند.
البته گفتم بودم. علی‌رضا همیشه استثناست. همیشه.

Aucun commentaire: