حالا که همهچیز تمام شده، میتوانم با خیال راحت بنشینم پای خیالپردازیهام. یک عالمه کتاب و مجله پهن میکنم جلوی رویم و نقشه میکشم که اولین سفر دوتاییمان کجا باشد و چهطور. فکر میکنم دنیا به من مدیون است. اصلاً صنعت گردشگری این مملکت به من مدیون است بابت یک سفر بیدغدغه. بعد ِ دو سال و نیم، نیست؟ یک عالمه مقصد هست که تا حالا فقط نشستهام از دور تماشایشان کردهام، در موردشان فکر کردهام و چیز نوشتهام که دیگران به دیدنشان مشتاق شوند. اوف که چه شکنجهای بود.
هر چند وقت یکبار (حداقل یک بار در هفته، عین یک تجویز پزشکی تمام عیار) دچار یکجور شوک عصبی میشوم. همهاش هم سر کار. تپش قلب میگیرم با تیکهای عصبی ِ تند تند و استرس و اعصابخوردی. نمیدانم مال چی است. هفتهی پیش اینقدری حالم بد شد که بالاخره رفتم آزمایش دادم. بعد ِ سه چهار سال تقریباً، دیگر حدس میزنید که چقدر حالم بد بود. دکتر با یک فشار بالا و مختصری ترساندن بابت دیابت و تیروئید و این اراجیف، من را فرستاد آزمایشگاه. شب خوابم نبرد. طبعاً از نگرانی ِ این که به موقع شاشم نگیرد. بابت خون که مشکلی نداشتم، چون هر وقت سرنگ خالی بکنند توی رگ و سرش را بکشند، لاجرم خون میآید.
خلاصه به هر بدبختی که بود آزمایشها را دادم و از بابت شاش هم -خیالتان راحت- کم و کسری نداشتم. دیشب جواب آزمایشها را گرفتم. همهچیز اینقدر مرتب و منظم و به قاعده بود که خجالت کشیدم از خودم با بیست و هفت سال زندگی سگی در این شهر پر دود و دم. الان باز برگشتهام به پلهی اول. نمیدانم چهمرگم است. گمانم دیگر اهمیت هم نمیدهم.
تازه ساعت دوی ظهر و نمیدانم چطور قرار است بگذرد تا شب که بروم میم را ببینم. ساعت دوی ظهر یک روزی که عصبانیام و زانویم درد میکند و دلم تاپ تاپ میزند. خانم فروهر در یک موقعیت کاملاً متضاد بود که میخواند: عقربهها یواش برید تورو خدا دیرم شده. الان بنده خواهش دارم یک کمی سریعتر بروید تا بلکه تپش قلب بنده هم بهتر شود.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire