نویسندهی خوب مثل لنگه کفشی در بیابان است. این را منی که دو سال است دنبال آدم خوشذوق میگردم خوب میدانم. سخت پیدا میشود و سخت میماند. پیدا کردن آدمی که دوست داشته باشد از این طرف و آن طرف دنیا مطلب بنویسد و خوب هم بنویسد که تقریباً امری نامحتمل است. بعد ِ مدتها ناامیدی، یکی دو ماه پیش به چشمم خورد که یک جایی هست به اسم نود و هشتیا. کتاب میگذارد برای دانلود و مردم فروم دارند و بحث میکنند و غیره. گفتم عجب، چه جای خوبی، فروم اهل ادب، ببینم اوضاع چطور است. رفتم چندتا داستان گرفتم که کاربرهای خود سایت نوشته بودند و کلی هم طرفدار داشتند. اسمها البته آدم را به شک میانداختند، اما خوب، گفتم بلکه طرف جنمش را داشت و این کاره بود، اما مجبور بوده سلیقه رعایت کند. گفتم بلکه آدمی پیدا بشود که خوب بنویسد و به درد بخورد. یک ماه چشمهام را کور کردم و چندتا داستان خواندم. فاجعه. قحطی. مرگ.
با موضوعها حتی کاری ندارم. در ادبیات ظاهراً مد خیلی تاثیرگذار است و الان دور، دور ِ آدمهای یکدنده است. تصور کنید دوتا آدم به جبر زمانه با هم زندگی میکنند. ازدواج صوری دارند مثلاً. از اول ماجرا هم سفت و سخت قرار میگذارند که به هم کاری ندارند و بعد از این که به منافعشان رسیدند -که همیشه هم منافع بزرگی وسط است- میروند پی زندگی خودشان. یا این که اصلاً یک دختر فقیر یا یک پسر فقیر میرود پیش یک پسر پولدار یا دختر پولدار کار بکند و عاشق هم میشوند، اما همیشه از روی غرور به عشقشان اعتراف نمیکنند و ماجراهای سلسلهوار سیصد- چهارصد صفحهای باید پیش بیاید تا یکی بالاخره دهن باز کند یا بدتر از آن، تصمیم بگیرد و آن یکی را به زور مال خودش کند. پسرها همیشه غیرت دارند و اصلاً غیرت علامت عاشق شدن است. دختر ِ ماجرا هم همیشه خوشش میآد که آنقدری برای پسر اهمیت دارد که ازش تودهنی بخورد بابت یک نگاه چپ ِ پسر دیگری در خیابان. یک جور عشق و علاقهی مازوخیستی گمانم. یک سری الگوی ثابت دیگر هم هست: یکی توی کافه همیشه قهوهی تلخ سفارش میدهد، نوشیدنی -آب حتی، آبپرتقال، قهوه، هر چیزی که بشود با لیوان نوشیدش- را لاجرعه سر میکشند (به شخصه دوست دارم بدانم چند نفر از این آدمها معنی ِ لاجرعه را بلدند یا یک لیوان آب پرتقال را تا حالا لاجرعه سر کشیدهاند)، یک رقیب عشقی پای ثابت ماجراست، یک شبی حتماً دختر ِ ماجرا از تشنگی بیدار میشود و با لباس خواب یا تاپ و شلوارک میرود سر یخچال و پسر ماجرا تن و بدن بلوریاش را دید میزند. کفش و لباس و آرایش با جزئیات کامل توصیف میشون. خلاصه معجونی است از... از... از... چی بگویم که فحش نباشد و توهین نباشد و معنی را برساند؟!
باز حرف من این نیست که داستانها همه تکراری و بیمزه و غیر واقعی و بعضاً احمقانهاند. بحث من دیکته و گرامر ضعیف و اسفبار و وحشتناکی است که توی این داستانهای پرطرفدار به چشم میخورد. لبها قلبهای است، لباس گلبهای، راجب چیزها صحبت میکنند، ادا و اطفار میآیند، خلاصه یک بساطی. نقطهگذاری؟ یک کتابی خواندم که آخر هر جملهاش یا دونقطه بود، یا علامت تعجب. یعنی نقطهی خالی نداشت. وحشتناک. بوسیدم گذاشتم کنار و فکر پیدا کردن آدم ِ خوشذوق ِ خوب بنویس را از سرم کردم بیرون. بچههای بیست سال بعد چه شکلی مینویسند یعنی؟
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire