dimanche, octobre 13, 2013

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

سی سالگی، و حتی پیری به طور کلی، برای من یه کانسپته بیش از این که وابسته‌ی زمان باشه. مثل جمعه سیزدهم: امروز جمعه سیزدهم، برای گربه روز نحسیه. این شده شعار ِ روزهای تلخ. بلکه یه نیم‌چه لبخندی هم بپاشونه روی لب آدم.ولی تلخه. خیلی تلخ. 

سه هفته است که -بی دغدغه‌ی تقویم- رفته‌ام توی سی سالگی. همون چیزی شده‌ام که مدت‌ها خیال می‌کردم سی سالگی برای من توی آستین داره. همون شکلی‌ام؛ بی کم و کاست. با همون داشته‌ها، همون نداشته‌ها. همون حسی که می‌باید می‌داشتم، الان ته ِ دلم جوونه زده و سبز می‌شه. 

می‌خوام سال‌ها بمونم توی همین سی سالگی. بمونم و سفر برم و عاشقی کنم و -خدا رو چه دیدی، بلکه از ته دل هم خندیدم. حیف. حیف که تنم به زور توی پوستم جا گرفته. حیف که بی‌قرارم. حیف.

Aucun commentaire: