samedi, septembre 13, 2025

۱- چه دشوار است پیمودن

 ت. که آمد و رفت، من هم تمام شدم. خیلی معاشرت خوب و لازمی بود. دلم نمی‌خواهد زیاد ازش حرف بزنم. شاید هم چرا. خیلی از حال و گذشته حرف زدیم. حرف‌زدن‌مان آسان است. من خیلی چیزها یادم رفته. به نظرم اولین‌باری بود که با آدمی از گذشته‌های خیلی دورم مواجه می‌شدم که باید همه‌چیز را با هم مرور می‌کردیم و من یک‌هو دیدم که خیلی چیزها فراموشم شده. هیچ خاطره‌ای ازشان در من نیست. «فراموش می‌شوی، گویی که هرگز نبوده‌ای». برای اولین‌بار به خودم گفتم نه، انگار مغزت خیلی خراب شده. 


اول یا دوم راهنمایی که بودم، ضمن یکی از جلسه‌های مکرری که مربیان با اولیای من می‌گذاشتند که شکایتم را بکنند، مامان ت. به مامان خودم گفته بود که هدیه زیاد به دختر من زنگ می‌زند و نمی‌گذارد درس بخواند. من یادم هست که توی خانواده‌ی پرجمعیت چقدر بچه‌ی تنهایی بودم و چقدر کسی را برای حرف زدن نداشتم و مدرسه و همکلاسی یک فضایی بود که دیگر درش من بچه‌ی ششم خانواده نبودم، همه‌ی کارهای جالب را یکی دیگر قبل از من نکرده بود، یکی بودم مثل بقیه.

سال‌ها این جمله‌ی مامان ت. را بر دوش کشیده بودم. یکی از دلایلی که خیلی حرف نمی‌زنم و به کسی تلفن نمی‌کنم. صدای مامان ت. توی گوشم طنین‌انداز می‌شود. این را به ت. گفتم. همان شبی که گفت مامانم بهت سلام رسوند. با هم به صلح رسیده‌اند دیگر. یک چیزهایی شنیده از گذشته‌های مادرش که درک کردن و بخشیدن را، یا شاید اهمیت ندادن را، آسان کرده. همان‌طور که من با مامان. همه‌ی ما انگار واقعا مادرانمان هستیم. 


یک شب قاطی هزاران حرف دیگر، حرف فیلم «دوئل» شد. روی یوتیوب پیدا کردیم و نشستیم به تماشا. یک چیزی که من را خیلی متعجب کرد، این بود که یادم رفته بود چقدر در جنوب همه‌چیز با لحن طلبکار و متلک گفته می‌شود. کسی سلام نمی‌کند، بلکه می‌پرسند سلامت کو؟ اگر از سختی‌کشیدن‌هایت در زندگی بگویی، جواب می‌شنوی «به خیالت مو قلیه‌ماهی خوردم؟» این‌جوری. من هم این‌جوری بودم. معروف بودم به بچه‌ی شر و بی‌ادب در مدرسه. متلک‌بگو. خیلی سال طول کشید تا فهمیدم حرف زدن و معاشرت و شوخی کردن بابام هم همین‌طوری بود. توی خانه با این‌طور حرف‌زدن بزرگ می‌شدم، بعد می‌رفتم توی مدرسه همین‌جوری با حرف‌های خنده‌دار سعی می‌کردم جای خودم را در جهان پیدا کنم، و نمی‌فهمیدم چرا بهم می‌کویند بچه‌ی بی‌ادب. این هم یکی دیگر از چیزهایی که سال‌ها با خودم کشیدم. خیلی دلم برای بچگی‌های خودم می‌سوزد. همیشه بابت چیزهایی که نداشتم بدهکار دیگران بودم. الان هم بابت این که دلم نمی‌خواد زندگی کنم. 


بابای س. دیروز فوت کرد. یا پریروز. توی اینستاگرام دیدم. رفیق گرمابه و گلستان سال‌های دبیرستان. همسایه‌ی چهار کوچه آن طرف‌تر. باباش را زیاد دیده بودم. خودش هم بابای من را. خانواده‌هایمان توی خیابان همدیگر را می‌دیدند، می‌ایستادند به سلام و علیک. خیلی سال بعد، طی یکی از همین سلام و علیک‌ها، بابام به بابای س. گفته بود هدیه مریض شده. خیلی این صحنه را توی ذهنم تصور کردم. لحن حرف زدن و کلماتش را. یک چیزی که خیلی آزارم می‌دهد این است که وقتی س. آمد پرس‌وجو، که راحت هم نبود، چون شماره‌ای چیزی از من نداشت، رندم به چندنفر از کانتکت‌های فیس‌بوک من پیغام داده بود شماره‌ام را بگیرد بابت مریضی احوال‌پرسی کند و بعدش تازه شروع کرد از خودم پرسیدن که چی شده. سر این توی گروه تلگرام خانوادگی پیغام داده بودم لطفا هر کسی را در خیابان می‌بینید به‌اش نگویید من مریض شده‌ام، و آمده بودم بیرون. چه اهمیتی داشت؟ حالا جفت باباهایمان مرده‌اند. 


این را باید ادامه بدهم. تمام کنم.

Aucun commentaire: