dimanche, septembre 14, 2025

شرار افتاده در دل‌ها

 مسئله‌ی من این نبود که چرا بابام توی خیابان به بابای س. گفته بود من مریضم. در مورد ام‌اس من همیشه باز و صادق و قسمت‌کننده بودم. مسئله‌ام این بود که بابام گفته بود هدیه مریض شده، و فشار همه‌ی توضیح‌ها و«حالا طوری هم نشده»ها و این‌طور حرف‌ها را انداخته بود روی دوش خودم. و من آن موقع دیگر حوصله‌اش را نداشتم. 

حالا بابای من و بابای س. هر دوشان مرده‌اند. جفت آدم‌هایی که آن روز توی یکی از کوچه‌های زیتون‌کارمندی همدیگر را دیده بودند و یکی احوال من را پرسیده بود، یکی گفته بود مریض است، و این مکالمه‌شان من را بدجوری به هم ریخته بود.

چه اهمیتی داشت؟


توی یکی از عکس‌هایی که آرشیو گوشی از شش سال پیش یادآوری کرد، توتی دراز کشیده روی قفسه‌کتاب کوتاهه. من صورتم را برده‌ام نزدیک‌ صورتش، با دقت نگاهش را از من دزدیده. به دوربین هم نگاه نمی‌کند. خیلی «حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم» است. درست مثل خودم. خیلی به این فکر می‌کنم که روزهای آخر پیشش نبودم. 


دیدن ت. یک‌جورهایی من را به زندگی برگرداند. نه کاملا، اما وقتی رفت دیگر مرتب به این فکر نمی‌کردم که کاش مرده بودم. مدتی به این فکر نکردم. اما این هم کار راحتی نیست. یک بخش بزرگ از وجودم ساکت شده بود. از وقتی پیش آمد که مرتب، هر روز، ساعت‌های متوالی به مردن فکر نکنم، انگار بدنم سعی کرد خودش را از نو بسازد، یا یک راه جدید برای کنار آمدن با درد و غصه پیدا کند. مدتی به آسیب زدن به خودم فکر می‌کردم. بریدن. زخم زدن. بعد این کار را کردم. چند بار. چشمم به خراش‌ها می‌افتد حس بدی به‌ام دست می‌دهد. عذاب وجدان؟ نه، اسمش این نیست. سرزنش خود؟ شاید. این آن بخش افسرده بودن است که نمی‌فهممش. روی کاغذ، در تئوری، غلط بودن آن را می‌فهمم. بعد خودم را نگاه می‌کنم که از دیدن خراش‌ها حس آسودگی، حس زنده بودن، «حس» می‌کند. نمی‌فهمم آدم چرا باید از کار به این اشتباهی این‌طور سبک بشود. انگار بالاخره دارم یک چیزی را حس می‌کنم. انگار این درد، یک چیزی است که من را به زندگی وصل می‌کند.


هرچند که تماشای این خراش‌ها پی‌اش احساس شکست و ناکامی هم دارد. چون «من» نتوانستم به قدر کافی عمیق زخم بزنم. روی خیلی چیزهای دیگری که نتوانستم.


شرمی که این کار باعث شد به‌ام دست بدهد، بی‌اندازه بود. حین حرف زدن با تراپیست حس می‌کردم آدم بی‌فکر و نامربوطی‌ام که این کار را در فیلم‌ها دیده و می‌خواهد ادای دخترهای نوجوان را در بیاورد. بلوز آستین بلند در روزهای گرم تابستان. اول دلم می‌خواست دوباره تکرارش کنم. بیشتر. یک‌جوری که تمام تنم را بپوشاند. یک‌جوری که به جای خودم حرف بزند. احساسات خردکننده و منکوب‌کننده. چیزهایی که به کلمه در نمی‌آیند. انگار از لابلای این خراش‌ها سر می‌خوردند بیرون. خالی می‌شدم. سبک می‌شدم. بعد نشدم. کشف کردم دارم به جای فکر کردن به مردن این کار را می‌کنم. این درک به‌ام فهماند جای این میل دقیقا کجای وجودم است. خیلی عجیب بود. کلا «فهمیدن» خیلی فرآیند عجیبی است. 

چند وقت برگشتم سر فکرهای اولم. الان سه چهار روز است که تقریبا نمی‌توانم غذا بخورم. بوی ادویه، وانیل، بوی گوشت بدن حیوان مرده، بوی خرما، بوها را می‌کشم توی بدنم و توی ذهنم فریاد می‌زنم که نه، نمی‌توانم. خیلی عجیب است. اتفاقاتی که برای بدن آدم، ذهن آدم می‌افتد خیلی عجیب و ترسناک است. و انگار سال‌ها همه‌چیز را راحت از سر گذراندن، من را یک‌هو پرت کرد توی سیاهی عمیقی که از هر گوشه‌اش یک دما چرکی سر باز کرده. نمی‌دانم چطوری از این سیاهی خودم را بکشم بیرون. کاش می‌مردم. کاش مرده بودم.

Aucun commentaire: