vendredi, octobre 10, 2025

 دیروز بسته‌ی جدید دارو را تحویل گرفتم. هشتاد و چهار دانه قرص. برای گرفتنش زیاد به زحمت افتادم. باید می‌رفتم مطب، چون هر سه ماه یک‌بار باید اصل کارت بیمه را استفاده کنند برای صدور نسخه‌ی الکترونیک (برای نوشتن این جمله خیلی گمشده در ترجمه بودم). این را نمی‌دانستم. خیلی جزئیات کوچک آزاردهنده وجود دارد که برنامه‌ریزی‌ها را زیر و رو می‌کند. و مطب خیلی دور است و من خیلی خسته بودم، اما رفتم. کار دو دقیقه‌ای انجام شده بود و سر راه رفتم داروخانه‌ی جدید، چون در داروخانه‌ی روبه‌روی خانه هر بار سر این که مردم درست صف نمی‌بندند و نوبت را رعایت نمی‌کنند عصبانی می‌شوم. تازگی فهمیده‌ام نوبت و سهم و این‌جور چیزها برای من خیلی اهمیت دارد. بزرگ شدن در خانه‌ای با هفت‌تا بچه، نفری یک استکان آجیل شب‌های عید، ران مرغ سهم پسرها، آلوهای بالای یخچال برای خورش پدر است و کسی حق ندارد به آن دست بزند. این‌جور خاطرات. رفتم داروخانه‌ی جدید و بی‌مشکل سفارش دادم و فرداش رفتم گرفتم. یعنی امروز. دارو را گرفتم آوردم خانه و از آن موقع دارم به این فکر می‌کنم که تمام ۸۴ دانه قرص را از بسته در بیاورم و یک‌جا قورت بدهم. 


دراز کشیده‌ام روی تخت. از ساعت دو و نیم بیدار شدم. دیگر خوابم نبرد. حالا نزدیک پنج است و من -جز دوبار برای دستشویی رفتن- از جایم تکان نخورده‌ام. حالا دارم فکر می‌کنم این که در یادداشت آخر چه بنویسی اهمیتی ندارد. می‌توانم یادداشتی بگذارم یادآوری کنم که ع.ر کفشی که دیروز سفارش دادم را پس بدهد، یا کلاس‌های ورزشم را کنسل کند. برای هدا، برای مامان چیزی دلم نمی‌خواهد بنویسم. دارویی که دارم ضربان قلب را کند می‌کند و خیلی امیدوارم که در این تعداد، کلا از کار بیندازد، چون اگر این کار را نکند، نمی‌دانم چه‌کار کنم. نشستم تصور کردم که اگر اثر نکند احتمالا باید بروم پیش نورولوگ بگویم دوباره به‌ام دارو بدهد و لابد باید توضیح بدهم چی شده، و نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. 


چند باری به‌ام هشدار داده‌اند که در صورت داشتن فکر خودکشی باید بروم اورژانس بیمارستان. می‌دانم که باید این کار را بکنم، اما ازم بر نمی‌آید. نمی‌دانم چطوری خودم را از جایم بلند کنم و لباس بپوشم برای این کار. تراپیست سابقم یکی دوبار با تهدید گفت من باید به پلیس زنگ بزنم. و من این‌جوری بودم که: وا. 

مردم خیلی عجیب و نامطبوعند. آدم‌هایی که ازشان کمک می‌خواهی و خیال ندارند به‌ات کمک کنند و در عین حال نمی‌خواهند این را بگویند، واقعا نامطبوعند. فکر می‌کنم بیشترین دلیل این که نمی‌خواهم زنده باشم همین نامطبوعی آدم‌هاست. و این که دیگر حوصله ندارم.


دیروز رفتم مچ‌های بریده را تماشا کردم که ببینم کجا و چقدر. تصویرش خیلی زیادی بود. برش عمیقی که به نظرم از من برنمی‌آید. خیلی کلافه شدم، چون دلم می‌خواست بعد از خوردن قرص بروم بنشینم توی وان و چاقو بکشم روی مچ. چاقو یا همین شیشه‌ی شکسته‌ای که یک‌بار وقتی خیلی آشفته بودم از توی خیابان برداشتم و گاهی می‌کشم روی پوستم. 


خیلی احساسات متناقض و پیچیده‌ای به این کار دارم. هم دلم می‌خواهد انجام بشود و تمام بود و راحت بشوم و با هیچ عواقبی مواجه نشوم، هم یک بخشی امیدوار است که نشود. نه، راستش امیدوار نیستم و نمی‌خواهم که نشود. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و دیگر هیچ‌چیزی نبینم و نشنوم و حس نکنم. دلم می‌خواست بروم بالای سرش، بیدارش کنم، به‌اش بگویم یک دلیل برای زندگی کردن به من بده. و دلم نخواست این کار را بکنم. «خوب دیگر، شب به‌خیر». والتر عزیزم. 


پس من پشه‌ی

خوشبختی هستم

چه زنده باشم

و چه بمیرم

Aucun commentaire: