dimanche, novembre 30, 2025

دیگه این قوزک پا.

 هفته‌ی پیش رفتم اولین جلسه‌ی فیزیوتراپی. انجام دادن این کار خیلی برایم قدم سنگین و سختی بود. اولین بار به نظرم بیشتر از دو سال پیش بود که نورولوگ‌ام در کلن -فراو کِلین- اسمش را آورد و پیشنهاد کرد بروم. فوزیوته‌غاپی. من در جا شوکه شدم و گارد گرفتم. و او هم پی‌اش را نگرفت. من به هم ریخته بودم. پای یک عکس سلفی وسط گندمزاری کنار جاده‌ای بین دهات‌های فرانسه با موهای پریشان و عینک آفتابی، در اینستاگرام مفصل ماجرا را شرح دادم و از مچالگی و ترس‌هام گفتم و پری آمده بود به‌ام گفته بود که نترسم و خیلی خوب است و انجام بدهم. بعد من آمده بودم برلین و دکتر جدید و لیژن تازه و تمام آن دردسرهای عوض کردن دارو. چند ماه پیش نورولوگ‌ برلینی به‌ام گفت هر وقت خواستی به‌ام بگو برایت بنویسم، و من -که خودم را برای امتحان کردنش آماده کرده بودم- نمی‌دانستم چطوری این را بخواهم. چون برای من یکی از سخت‌ترین کارها این است که از دیگران بخواهم کاری برای من انجام بدهند. می‌خواهد لطف باشد، یا حق، یا وظیفه. بعدش هم سریع احساس می‌کنم مدیون هستم و باید هر طوری شده جبران کنم. 

ویزیت آخر، با نورولوگ در مورد این که خم و راست کردن زانو و آرنج به‌خصوص موقع ورزش برایم سخت شده صحبت کردم. به نظرم خیلی در مورد این مشکلات جزئی با دکترها حرف نمی‌زنم. معمولا فایده‌ای ندارد و احساس می‌کنم موجود غرغروی کم‌تحملی هستم که دیگران از سر ادب حرف‌هام را تاب می‌آورند. مثل چند وقت پیش که گفته بودم درست نمی‌توانم چیزها را با دست بگیرم و دکتر کمی انگشت‌هام را این‌ور و آن‌ور کرده بود و هل داده بود و خواسته بود فشار بدهم و گفته بود خوب است و هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

وای فکرش را که می‌کنم خیلی وحشتناک است که قدرت آدم روزبه‌روز و ذره‌ذره کم می‌شود. روزشمار نابودی، روز دو هزار و ششصد و پنجاه و نهم. 

دکتر در جواب مشکل زانو، که همین را هم حس می‌کنم از سر شکم‌سیری‌ و «کسانی با بیماری تو هستند که راه نمی‌توانند بروند و تو ناراحتی چرا لانج نمی‌توانی بزنی؟» باشد، برایم دوازده جلسه فیزیوتراپی نوشت، توضیح مفصل داد، و یک برگ معرفی به روانپزشک برای گرفتن داروی افسردگی بابت میل شدید خودکشی هم داد دستم که باهاش هنوز هیچ کاری نکرده‌ام. هیچ کاری از این بابت از دستم بر نمی‌آید دیگر. تا همین جاش را هم کاش نکرده بودم.

پنجشنبه رفتم فیزیوتراپی. وقت را آنلاین پیدا کرده بودم. نزدیک‌ترین زمان خالی در نزدیک‌ترین جای ممکن، اتفاقی دوتا خیابان بالاتر از مطب تراپیست، خیلی نزدیک پارکی که بعد از کلنجار بی‌نتیجه برای حرف زدن می‌روم به سنجاب‌هایش گردو و بادام زمینی می‌دهم، توی همان خیابانی که یک‌بار زیر باران شدید چنددقیقه‌ای بدون چتر مانده بودم. اما یادم نمی‌آمد تابلوی فیزیوتراپی آن‌جا دیده باشم. وقت را که گرفتم، دیدم به اسم کسی که برایم نوشته‌اند می‌خورد ایرانی باشد. تصادف‌های بی‌اهمیت جالب.

به‌موقع رسیدم آن‌جا. جای خلوت و آفتاب‌گیری بود طبقه‌ی هم‌کف، با ویترین و درخت کریسمس رقت‌انگیز و تشکیلات. داخل که رفتم کسی نبود. منتظر شدم تا خانم میانسالی آمد و اطلاعاتم را گرفت و فرم مختصری داد توی تبلت پر کنم. بعد همراهم آمد تا دوتا ساختمان آن‌طرف‌تر و گفت بنشینم تا صدایم بزنند. من دوباره یاد مطب نورولوگم در کلن افتادم. 

فراو کلین می‌آمد دم اتاق انتظار، صدا می‌زد و در را برایت نگه می‌داشت، و من بعد از پنج‌شش سال رفت و آمد به بخش نورولوژی بیمارستان بزیاکای ازمیر و ویزیت‌های محتشم‌حانیم که تنها دکتری بود که وقت نمی‌داد و باید پنج صبح می‌رفتی اسمت را توی لیست می‌نوشتی تا معلوم نیست کی صدایت کنند، و بعد از دو سال و نیم سر و کله زدن با بیمه و مشکلات تهیه‌ی دارو و مصرف نامنظم طولانی و استرس زیاد، که خیلی فکر می‌کنم همین‌ها سرانجامشان شد لیژن جدید و یک لکه‌ی سفید تازه روی عکس ام‌آرآی، بالاخره داشتم توجه می‌دیدم و این من را معذب می‌کرد. چون هیچ‌وقت و هیچ‌جور یادم نمی‌رود که بین سه‌تا شهرستان نزدیک کلن دربه‌در توی شعبه‌های پست گشتم و آخر سر بعد از کلی سوال و جواب وسط یک دفتر شلوغ پر از آدم‌های غریبه توی ناکجاآبادی که حتی یادم نیست کجا بود، داد زده بودم: «چون ام‌اس دارم و این داروی من است» تا بسته‌ی قرصی که ع.ر از ترکیه پست کرده بود را بدهند دستم، و تاکید کنند که بگو دیگر دارو پست نکنند. چون بیمه‌ی این‌جا برای دانشجوی بالای سی سال با بیماری قبلی هیچ ساپورتی نداشت، اما حق هم نداشتی ساپورت مورد نیازت را از جای دیگر بگیری

هزارتوی بی‌حاصل. «بیماری قبلی». تراماهای ریز ریز.

بیمار قبلی سر وقت رفت، و من را چند دقیقه دیرتر آمدند صدا بزنند. معرفی، دست دادن، راهنمایی این که کفشم را در بیاورم کجا بگذارم و بیایم برویم. من را از بین راهروهای تودرتو و اتاق‌های متعدد برد تا سالن به نسبت بزرگی با انواع وسایل ورزشی. تعارف کرد بنشینم روی صندلی، خودش راحت و بی‌تکلف نشست روی زمین و شروع کردیم به حرف زدن.

جلسه‌ی اول بیشتر به این گذشت که در مورد مشکلات من حرف بزنیم. این که کجای من دقیقا چطوری کار می‌کند و چه فرقی با یک بدن سالم دارد. من از خم و راست کردن زانو شروع کردم و «این هم هست»ها آخرش شد یک لیست طولانی از درد و گرفتگی و گزگز پوست و مفصل و عضلات. مفصل پرس و جو کرد و یادداشت برداشت. به نظرم اولین باری بود که داشتم با یک‌نفر در راحتیِ قبای زبان مادری، نه ترکی و آلمانی و انگلیسی، در مورد مشکلات فیزیکی‌ام حرف می‌زدم تا درست و دقیق شناسایی‌شان کنیم، و هدف‌مان از حرف زدن این نبود که به من ثابت کند، یا من این‌طور نشان بدهم که چیزی‌ام نیست و خیلی خوش‌شانس هستم که مشکل جسمی چندانی به خاطر ام‌اس ندارم و خیلی‌ها از من بدتر هستند. جلسه‌ی خیلی خوبی بود واقعا. یکی دوتا حرکت با هم انجام دادیم که خیلی جدید و جالب بودند. بعد من برگشتم خانه و جلسه‌های باقی‌مانده را هم رزرو کردم. 

حالا یکی دو روز گذشته. من بعد از آن هیجان برگشته‌ام توی مه غلیظ و ساکت و ساکن قبل‌ام. گاهی حرکت‌هایی که به‌ام گفته را تکرار می‌کنم، اما بیش‌تر از همه یک حرف‌اش توی سرم تکرار می‌شود که کاش توانسته بودم، کاش بلد بودم همان‌جا رها کنم و دنبال خودم نکشم. چون از آن حرف‌های بی‌منظوری است که سنگینی‌شان زمین‌گیرم می‌کند. 

وقتی داشتیم درمورد محدودیت‌های فیزیکی من حرف می‌زدیم، قاطی حرف‌ها به‌ام گفت که مشکلات پاهام به چشمش آمده و در اولین برخورد، همان موقع بلند شدن و دست دادن و کفش کندن و وسایل را جابه‌جا کردن دقت می‌کند به حرکات آدم‌ها، «مراجعان» -چون این‌جورجاها، در مراکز خدماتی و درمانی، آدم‌ها واقعا آدم نیستند و هویت انسانی ندارند، مراجعانی هستند که هویت‌شان با نوع بیماری و مشکل و خدمات مورد نیاز مشخص می‌شود. برای همین است که حوصله ندارم بروم دنبال روانپزشک. حوصله ندارم یک برچسب جدید بزنم روی پیشانی و بیفتم دنبال کارهاش.-

با این حرف‌اش یک‌هو تمام تصوری که از خودم داشتم توی ذهنم به هم ریخت. من همیشه فکر می‌کردم تمام این به‌هم‌ریختگی حسی‌ای که توی بدنم دارم همان داخل مانده و نمود بیرونی ندارد. شاید چون در این شرایط دیگران خیلی اصرار دارند بگویند مشکل به آن بزرگی که فکر می‌کنی نیست، آدم‌هایی با شرایط خیلی بدتر هستند، تو که چیزیت نیست، تو که حق نداری دلت بخواهد به خاطر این قضیه‌ی بی‌اهمیت از زندگی ناامید باشی، این‌جور حرف‌ها و انکارها و به رسمیت نشناختن‌ها. و همین حرف ساده، مهر تایید ناتوانی جسمی، بی‌مقدمه تصور من از خودم را، برچسب خودم روی پیشانی خودم را به هم ریخت. نگاه‌های پرترحم و رقت‌انگیزی را ذهنم زنده کرد که دلم می‌خواست فراموش کنم. نگاه بابا و خواهرزاده وقتی آمپول روی شکمم می‌زدم، نگاه نورولوگ برلینی وقتی داشتم برایش توضیح می‌دادم که گاهی زورم نمی‌رسد پاهایم را دنبال خودم بکشم. نگاه فراو کلین وقتی راه رفتن و نشستنم را با دقت تماشا می‌کرد. نگاه ع.ر وقتی از پله‌ی اتوبوس پریده بودم پایین و زانوهام تا شده بود. 

تماشای وضع خودت توی چشم‌ها و حرف‌های دیگران. 

شاید هم بی‌خود نبود که این‌قدر از پیشنهاد شروع کردن فیزیوتراپی شوکه شده بودم.


lundi, novembre 24, 2025

Tear me to pieces, skin to bone

دیشب دمای هوای پاییزی مرطوب رفت زیر صفر درجه. صبح زود از خانه بیرون زدم پیاده بروم باشگاه. از شش کمی گذشته بود. تاریکی و سرمای غلیظ انگار آدم را در آغوش گرفته بود. تنهایی صبح‌های مه‌گرفته‌ی زمستانی یک هول و هراس دیگری دارد.

 این فکر هیچ‌وقت درمان نمی‌شود. هیچ‌وقت از دل‌گرم کردن و ترساندن و امیدوار کردن و به بن‌بست رساندن من دست نمی‌کشد. آن‌قدری چسبیده به تمام وجودم که دیگر یادم نمی‌آید چطوری بدون «کاش بمیرم» مدام و فرساینده زندگی می‌کردم. 

می‌خواستم بنویسم که فراموش نکنم، بعد می‌گویم شاید ننویسم و از یاد ببرم بهتر باشد.

حال بالا و پایین این چند وقت خیلی ترسناک‌تر از پیش بود. امروز دوباره برگشته بودم ته چاه. می‌فهمم چرا. این چند ماه خیلی خودم را به اشکال مختلف سیخ زدم. با نورولوگ و تراپیست و خانواده و دوست قدیمی و همکلاسی دوران راهنمایی حرف زدم. می‌گویم «حرف زدم»، اما من واقعا حرف نمی‌زنم. 


این را سه روز پیش شروع کردم. حالا نمی‌دانم چطوری تمامش کنم و دیگر چی بنویسم. انگار ته تمام فکرها و خودخوری‌هام یک جمله بیشتر نیست. این که کاش می‌مردم. 

هیچ‌چیزی توی این چندماه نتوانست کمکم کند از توی این گرداب خودم را بکشم بیرون. 

dimanche, novembre 16, 2025

... که من به زندگی نشستم

 گلدان‌های خشک‌شده را از گوشه و کنار خانه جمع کردم گذاشتم کنار هم. شمردم: یک، دو، سه... هفده. هفده گیاه مرده.

همین کار ساده را هم ماه‌ها عقب انداخته بودم. نمی‌خواستم بشمرم. نمی‌خواستم عدد توی ذهنم بیاید که دقیقا چندتا دانه گیاه سبز و شاداب را توی دست‌هام از بین برده بودم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا. آب و کود و نور به قدر مناسب، درمان آفت، وقت و بررسی و مشورت و ثبت و آخر هم یکی بعد از دیگری خشک شدند و پژمردند و مردند. انگار که بعد بچه دیگر هیچ رمق و جانی در خانه‌ی ما نمانده. من شدم تیستوی قهوه‌ای‌انگشتی. رد مرگ و پژمردگی به جا گذاشتم روی همه‌چیز. پوف.

یک ماه اخیر حالم بهتر بود. بهتر یعنی این که هر دقیقه فکر نکردم باید کاری بکنم که بمیرم. چطوری این اتفاق افتاد؟ نفهمیدم. بعد از دو سه هفته‌ی جهنمی ته چاه، قطع تمام راه‌هایی که به امید کمک پا درشان گذاشته بودم، گریه‌های مکرر، آن دو روزی که نفهمیدم چطوری توانستم سر کنم، یک‌روز صبح بیدار شدم و دیدم خالی خالی‌ام. بی‌انرژی. هیچ فکری را توی سرم راه نمی‌دادم انگار. گاهی تلنگری می‌خوردم. یک ای‌میل تبلیغاتی، آگهی کار، شرح موفقیت آدم‌هایی که می‌شناختم، پیغام لوییزا که می‌خواست من را برای کاری معرفی کند که می‌دانستم من را برایش نخواهند خواست، این‌طور چیزها. یک تلنگر برای سقوط. چهره در هم کشیدن، و بعد زیر فرش زدن فکر مزاحم. حتی یک بار هم نتوانستم گریه کنم دیگر. یک نقاب سنگی روی همه‌ی تلخی‌ای که با خودم حمل می‌کردم. 


هفده گلدان مرده. یک‌ انسان بی‌رمق.


هفته‌ی پیش دوباره رفتم یک‌جلسه تراپی. بعد از یک‌ماه، که همان جلسه هم بعد از چند هفته وقفه بود. نمی‌دانم چرا زور می‌زنم این بند آخر را نگه دارم. توی جلسه‌ها بی‌نهایت به‌ام بد می‌گذرد. آن‌جا دلم نمی‌خواهد حرف بزنم، این‌جا هم دلم نمی‌خواهد حرف‌اش را بزنم. انگار جعبه‌ی پاندورا باز می‌شود و همه‌ی ایرادهای روح و روانم به صف می‌ایستند جلوی چشم‌هام. و نه با حرف زدن، با ساکت نشستن و بازی کردن با دست‌هام. بعد توی چشم‌های آدمی که روبه‌روم نشسته می‌بینم که از من رضایت ندارد، و این باز چیزهای نامطبوعی را در من زنده می‌کند. انگار که من یک موجود خراب و از کار افتاده باشم که باید سرتاپا تغییر کند تا بدل شود به نسخه‌ی بی‌عیب‌ونقص انسان «درست»، بدون این که کسی به من اطمینان بدهد که آن هم آدم جدید باز خودم هستم. و از آن لحظه‌ای که از آن‌جا زدم بیرون، رفتم توی پارک به سنجاب‌ها بادام‌زمینی بدهم، پیاده برگردم خانه و مچاله بشوم زیر پتو، تا حالا که چند روز گذشته، باز دارم به این فکر می‌کنم که چقدر دلم می‌خواست می‌مردم و کاش مرده بودم. 


هفده گلدان مرده. یک گربه‌ی مرده. جنازه‌های زیر آوار. آتش و خون و خاکستر. خروار خروار رویاهای بر باد رفته. این بود زندگی‌ای که گذراندم.