samedi, septembre 27, 2008

يهويي يادم اومد غير ِ آقاي الف ِ چندم ِ دبيرستان، اصلاً ِ اصلاً معلم زبان ِ مرد نداشته‌ام تا حالا. هر چقدر هم که فرانسه يک عدد زبان ِ جينگول ِ شنگول ِ دوست‌داشتني باشد که من عاشقش باشم؛ اين فرانسوي‌ها احمقند و يک عالم چيزهايي مي‌نويسند که موقع خواندن به تخم‌شان هم نمي‌گيرند.

jeudi, septembre 25, 2008

اي واي اگر صياد من
غافل شود از ياد من...

mercredi, septembre 24, 2008

اين يک سکوت است.
براي باباي بابک.
مدير گروه ِ فرانسه يک عدد آدم چپ ِ ته‌استکاني مي‌باشد و من امکان ندارد ديگر در عمرم اتاق ِ اساتيد ببينم و ياد ِ C.J ِ ايت سيمپل رولز نکنم.

mardi, septembre 23, 2008

يعني تا اين چند و خورده‌اي شر آيتمامو نخونم، پا نمي‌شم فريزي‌ها رو بذارم توي فريزر و يخچالي‌ها رو توي يخچال.
بعد ديدي اينا که به خودشون مي‌گيرن؟
عرق ريزون با يه عالمه خريد ِ شهروندي برمي‌گردم خونه و سه بار دست ِ پر مي‌رم بالا تا تموم شن. پاييز؟ کشک ِ چي؟ پشم ِ چي؟ پاييز کجا بود؟ بهتون مي‌زنيد.

lundi, septembre 15, 2008

پروژه‌ي ثبت‌نام بعد ِ سه روز دربه‌دري بالاخره تا جايي که مي‌‌شد تموم شد. استراحت؟ هه. فردا ثبت‌نام اوکاافه با اون پسرا که ميان مثلاً کمک کنن و دوستاي خودشونو مي‌فرستن جلو همه‌اش. يعني فردا ظهر برگردم تا هفته‌ي بعدش عمراً پامو از خونه نمي‌ذارم بيرون.

samedi, septembre 13, 2008

به خودم مي‌گويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برمي‌گردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشاني‌ام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبت‌نام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشته‌ي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا به‌ام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مي‌اندازم مي‌آيم زير خنکي کولر مي‌نشينم و آب‌پرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مي‌نوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفته‌اي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيش‌تر مي‌گذرد، بيش‌تر عين حيوان بام برخورد مي‌شود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبت‌نام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفش‌هام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهان‌بچه‌ها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان مي‌کرديم و پولمان را مي‌داديم به مامور بانک که روزهاي ثبت‌نام مي‌آمد حاضر و آماده کارمان را مي‌کرد. اين‌جا هي بايد از اين شهر بروي آن‌ور و تازه آخرش هم عين بده‌کارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.