
dimanche, septembre 28, 2008
samedi, septembre 27, 2008
jeudi, septembre 25, 2008
mercredi, septembre 24, 2008
mardi, septembre 23, 2008
lundi, septembre 15, 2008
samedi, septembre 13, 2008
به خودم ميگويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برميگردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشانيام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبتنام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشتهي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا بهام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مياندازم ميآيم زير خنکي کولر مينشينم و آبپرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مينوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفتهاي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيشتر ميگذرد، بيشتر عين حيوان بام برخورد ميشود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبتنام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفشهام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهانبچهها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان ميکرديم و پولمان را ميداديم به مامور بانک که روزهاي ثبتنام ميآمد حاضر و آماده کارمان را ميکرد. اينجا هي بايد از اين شهر بروي آنور و تازه آخرش هم عين بدهکارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.
Inscription à :
Articles (Atom)