jeudi, novembre 06, 2008

و خدا شير را آفريد.
و خدا پنير را آفريد.
و انسان، کيک پنير را آفريد.



شب ِ جمعه‌اي هوس کرديم چيزکيک بپزيم به سبک ِ همان چيزکيکي که چندلر و ريچل از پيرزن همسايه مي‌دزديدند. کي فکرش را مي‌کرد که نجف براي اولين بار دستمان را بگذارد توي پوست گردو و توي سي هزار تومان کتاب ِ آشپزي‌اش، دستور ِ چيزکيک ِ مطلوب نداشته باشد؟


توي ويکي‌هاو دستورهاي خوبي پيدا کرديم با ويدئو و تشکيلات. گفتيم يک سري هم به سايت‌هاي وطني بزنيم ببينيم چيز ديگري هست يا نه. يکي از نتايج جستجو، تصادفاً به نظر آن دسري مي‌آمد که ريچل درست کرده بود. خودتان ببينيد:

آشپزخانه ی شیندخت

طرز تهیه: حبوبات را قبلن خیس می کنیم و بعد آنرا با گوشت و پیاز سرخ کرده و زردچوبه و نمک و فلفل ... به مايع چنگال مي زنيم اگر نچسبيد، چيز كيك شما آماده است . ...

آلماني‌جماعت يک مثلي دارند که مي‌گويد:
Wer A sagt, muss B sagen
در فرانسه هنوز به اين مبحث نرسيده‌ايم.
از کجاش شروع کنم؟

mardi, novembre 04, 2008

نه تنها کردان را با تيپا انداختند بيرون،
و به قول نيک‌آهنگ گندشان را هرچند با آفتابه، شستند،
بلکه اين دختر سوسولي‌هاي دانشگاه ِ ما که با ماشين مي‌آيند و مي‌روند، از امروز و بلکه هم ديروز شروع به استعمال تبرج کرده‌اند.
و اين نشان مي‌دهد که ما جماعت، بيش از ضرورت، طرف‌دار تجمل‌ايم، و اين که تجملمان را توي چشم مردم کنيم.

samedi, novembre 01, 2008

بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري

خسته مي‌رسم خانه. چشم‌هام تو را کم دارند. تنم تو را کم دارد. تمام دي‌شب را شمردم. تمام امروز را شمردم. شبم را شمردم. روزم را شمردم. بي‌تويي را شمردم تا تو. هنوز نيامده‌اي.
مي‌روم توي حمام. بوي دوري‌ات را از تنم مي‌شويم.

vendredi, octobre 31, 2008

ليبل: وقتي مي‌نشيني بغل ضبط، نگران گوش مي‌دهي به گزارش فوتبال.

براي آ.


توي بيگ‌فيش، يک‌جايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم مي‌گويد: پدر ِ تو، دوبار به اين‌جا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.

mercredi, octobre 29, 2008

«آن دو، آدم‌هاي بي‌قيدي بودند. چيزها و آدم‌ها را مي‌شکستند و بعد مي‌دويدند و مي‌رفتند توي پولشان، توي بي‌قيدي عظيم‌شان يا توي همان چيزي که آن‌ها را به هم پيوند مي‌داد، تا ديگران بيايند و ريخت و پاش و کثافتشان را جمع کنند.»

گتسبي بزرگ
اسکات فيتزجرالد
اما من هيچ كدام اينها را نخواهم گفت
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازمانده‌ي عمرم بگذرم و بر همه چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال خود بكشم و زير پرده‌ي زيتوني رنگ پنهان كنم: همه‌ي حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل رازي، مثل سري پشت اين پرده‌ي ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم، نابودشان كنم و از آن همه لام تا كام با كسي حرف نزنم . . .