ایستاده بودم روی سکوی شمارهی چهار ایستگاه مرکزی، منتظر قطار که ببردم فرانسه. ایستگاه شلوغ بود، سه دقیقه از وقت حرکت قطار گذشته بود و من از نیمساعت زودترش آمده بودم روی سکو که قبل از شلوغی بپرم بالا و خودم و وسایل را با وجود لرزش دست و نایی که نداشتم، سر فرصت جا بدهم. که نشده بود. شمرده بودم تا ان موقع هیجدهبار در بلندگو به سه زبان اعلام کرده بودند که قطار شمارهی فلان، که ساعت دوازده و سه دقیقه از سکوی چهار میرود، امروز ساعت دوازده و چهار دقیقه میرود. بعدش ساعت دوازده و سه دقیقه شده بود و قطار قرمز قبلی هنوز ایستاده بود کنار سکو. درهایش بسته بود و کسی نمیرفت و نمیآمد و یازده دقیقه هم از زمان حرکتکردنش گذشته بود و نمیرفت. من ایستاده بودم کنار سکو. یک چمدان بزرگ داشتم، یک کیف خیلی کوچک، یک کیسهی پارچهای بطری آب و تبلت و شارژر و اینجور خرتوپرتها روی شانههام بود، یک ساک پارچهای بزرگ هم گیر داده بودم به دستهی تاشوی چمدان که توی بستهی بزرگ کادوی دوستم بود با چند قلم آتوآشغالی که توی چمدان جا نشده بود. کلافه شده بودم و گشنهام بود و سرتاپام از تمرینهای فشردهی این هفته، از جمله کلاس هایراکس صبح درد میکرد. و قطار قرمز هنوز راه نیفتاده بود و صدای سمج توی بلندگو هنوز میگفت امروز دوازده و چهار دقیقه، در حالی که همینحالاش سه دقیقه هم از این ساعت گذشته بود.
بعد قطار رفت، و یک قطار دیگر آمد ایستاد کنار سکوی ما، که باز هم قطار ما نبود. باز هم صبر کردیم و صدای سمج سه بار دیگر اطلاعات قطار را توی بلندگو تکرار کرد. اینبار میگفت دوازده و سیزده دقیقه. چقدر مانده بود؟ دو دقیقه. توی این دو دقیقه قطار قبلی راه میافتاد و قطار جدید میآمد کنار سکو و همهی ما با چمدانها و کولهپشتیها و ساکها سوار میشدیم و جا میگرفتیم و مینشستیم و قطار حرکت میکرد؟ معلوم است که نه. اما هنوز توی بلندگو اعلام میکردند دوازده و سیزده دقیقه و کسی هم چیزی نمیگفت. همه منتظر ایستاده بودند و هیچکس به اندازهی من تنها نبود. پنج دقیقهی دیگر هم گذشت و بلندگوها خیلی پرسروصدا و ایستگاه خیلی شلوغ و هوا خیلی گرم بود و اینجا بود که کاسهی صبرم لبریز شد و اشک آمد توی چشمهام. به خاطر یکربع اضافه منتظر قطار بودن و به خاطر آن خشم و استیصالی که از همین دو دقیقهها و پنجدقیقهها و اعلامیههای غلط و شلوغی و هیاهو و یک چیز دیگری که آن پشت دست کرده گلویم را فشار میدهد و دقیقا نمیتوانم بگویم چیست شکل گرفته و میچرخد و جلو میرود و بزرگتر میشود و تمام من را در خودش له میکند.
بعد قطاز آمد، روی سکوی سه، و من زورم نرسید چمدانم رابکشم بالا و پشت سرم کسی یکجور طاقتنیاوردهای بلندش کرد و جواب تشکرم را نداد.
نشسته بودم توی قطار، ساعت دوازده و بیست و شش دقیقه بود. روی تابلوی داخل واگن، هنوز ساعت حرکت را زده بودند دوازده و سه دقیقه. یا وقتی از دهنکجیهای وقیح دویچهبان حرف میزنیم از چی حرف میزنیم.