No Response
lundi, juillet 14, 2025
I am Jack's wasted life
lundi, juillet 07, 2025
Bang bang, I hit the ground
نزدیک چهار و نیم بعدازظهر. تازه نشسته بودیم پای ناهار. من بودم، نازنین بود، با علیرضا. کمی پلو کشیده بودم با سیبزمینی برشته و سالاد. داشتم سالاد میخوردم. دلم نخواسته بود هنوز که ماهی بگذارم توی بشقاب. خیره بودم به برگهای کاهو و تکههای لبو. دستهام بوی گشنیز میداد. چند دقیقه بیحرکت ماندم. نازنین پرسیده بود چرا نمیخوری؟ اشتها نداشتم. همین را بهش گفتم. پرسیده بود درد داری؟ سرم را تکان دادم که نه. بعد دیگر نتوانسته جلوی خودم را بگیرم، بلند شدم، گفتم بچهها ببخشید، رفتم روی تخت و بعد از مدتها گریه کردم.
صبح یکشنبه. دیروز عصرش از سفر برگشته بودیم سفر. ما خودمان هنوز داشتیم برنمیگشتیم خانه. یکشنبه قرارمان به گشت و گذار بود. هنوز ماشین اجارهای را نگه داشته بودیم برای همین. وضع هوا جالب نبود. صبح نشد بروم بدوم. باران ریز میآمد و زمین پر از چالههای کوچک آب بود و آنجایی که برای دویدن زیر سر دارم، راه خاکی باریکی است که کیلومترها از وسط زمینهای کشاورزی و مزارع ذرت و نیشکر و گندم رد میشود. قدمهای سبکبار برای همین رهانشده مانده بود توی پاهام. بعدش رفتیم بازار محلی. غرفههای میوه و سبزیجات، غذاهای آماده، شیرینی و ترشیجات، ماهی و محصولات دریایی، قصابی، پنیرفروشی و چیزهای دیگر. دستمان از میوههای تابستانی پر شد: گیلاس و توتفنگی، شلیل و هلو، زردآلو، طالبی. برای ناهار ایستادیم به ماهی انتخابکردن و تماشای پاککردن و بیرون آوردن فلسها. چنددانه کالاماری هم برداشتیم با یک میگوی خیلی درشت، از آنها که دست و پا دارند و چشمهاشان زل زده بهت. که امتحان کنیم. یک دسته گشنیز، زیتون، ترشی فلفل. بعد من و نازنین رفتیم سوپرمارکت برنج بگیریم و سر راه برگشتن، چند دانه شیرینی که دور هم بگذاریم کنار چای.
برگشتیم خانه باران شروع شد. ما سرمان را گرم حاضر کردن ناهار کردیم. پاک کردن سبزی، تمیز کردن کالاماری و میگو، خرد کردن پیاز، دم کردن کته. دو مدل پیازداغ گذاشتم؛ خلالی برای کالاماری، نگینی برای سس ماهی به سبک خانهی اهواز. کمی تمرهندی خیس کردم. سبزی ساطوری ریختم روی پیازداغ و پورهی گوجه. برای سس ماهی رب گوجهفرنگی زدم و ادویهی فراوان و فلفل حسابی، و بعد تمرهندی را صاف کردم ریختم روی باقی چیزها. نازنین تمرهندی را که صاف میکردم تعریف کرد یک بار جلوی من قلیهماهی با ربانار گذاشته بود و من دماغم را گرفته بودم بالا و زیاد نخورده بودم. من یادم نمیآمد. توی ذهنم دستهای مامان بود که تمرهندی را روی آبکش چنگ میزند، نه مثل من با چنگال. روی کالاماری کمتر ادویه زدم و برای ترشی، آبلیموی تازه اضافه کردم. بعد رفتم کنار، و نازنین تکههای ماهی و میگو را سرخ کرد. سالاد مختصری با کاهو و گوجهفرنگی و لبوی تازه سر هم کردم، یک ورقه چدار فلفلی را با دست خرد کردم ریختم روی سالاد با چاشنی بالزامیک. زیتون و ترشی هم گذاشتم دم دست.
سفره را انداختیم و نشستیم. دستهام بوی گشنیز میداد. خیلی سال بود که سس ماهی اینطوری درست نکرده بودم. بوی کته و ماهی و سس پرتم کرد پایین. ته خاطراتم. بعد از گریه برگشتم کنار بقیه. دوباره سفره را انداختیم و گفتیم و خندیدیم. من دلم میخواست بمیرم. دلم میخواست مرده بودم.
mercredi, juillet 02, 2025
از زخم قلب آبائی
یک دورهای از زندگیام در شهر کلن، گاهی همینطوری بیمقدمه اشکهایم سرازیر میشد و نمیتوانستم جلویشان را بگیرم. بعد از مردن بابام و توتی، و قبل از آمدن علیرضا. آن موقعی که خیلی احساس تنهایی و بیچارگی میکردم. در واقع وقتی که احساس تنهایی و بیچارگیام شروع شد. چون این احساس بعداً، حتی بعد از آمدن علیرضا هم از بین نرفت و هنوز هم ادامه دارد. آن دوره از زندگی که یادم میآید، بعضی خیابانها و مکانها هست که وقتی بهشان فکر میکنم، یاد گریهکردن و گریان بودن میافتم. و این که چه زخمهایی روی تن آدم هست که دیده نمیشوند. آن دوره نه تنها زخمی، که لت و پارم کرده بود.
آن موقع هنوز خیلی تازه بود که بابام مرده بود. ولی زخم مردن بابام با گذشت زمان عمیقتر شد. نمیدانم چرا. شاید چون نقطهی شروع دردهای بدتری بود. وقتی توتی مریض شد و توی آن روزهای جهنمی من کنارش نبودم، کنار بچهای که بغل من را ترجیح میداد، که وقت مریضی و حال بد تخس میشد و از آدم دوری میکرد، که بعد از نیمهشب تنهایی روی تخت بیمارستان جان داد، که یک روز قبلاش علیرضا گفته بود وسط سرم زدن یک نگاهی به من کرد که حس کردم میگوید راحتم کن و من سرش داد زده بودم که فکرش را نکن، این واقعا بدترین درد و رنج و از دست دادنی بود که من در عمرم تجربه کرده بودم. برای مردن توتی، بچهام، خیلی گریه کردم. بیشتر از همه توی آن پارک قشنگ کنار راین که صبحها میرفتم دورش میدویدم. آن موقع بهار بود و هوا آفتابی و چمنها سبز، و من خیلی به این فکر میکردم که بچهام دیگر نیست که توی نور آفتاب چشمهاش را تنگ کند و با یکدندگی همانجا دراز بکشد و گریه میکردم.
توی ماشین سفر میرفتیم. یکپلیلیست بامزه پیدا کرده بودم از آهنگهای دههی پنجاه و شصت به زبان آلمانی. وسطهاش یک آهنگی بود به اسم : Mit 17 hat Man noch Träume
من تا ۳۵ سالگی هم هنوز امید و رویاهایی داشتم برای خودم. رویای این که ماراتن بدوم، سر یک کار کارمندی ساده باشم که بتوانم خرج خودم را در بیاورم و برای خریدن یک بلوز مجبور نباشم کارتی که اسم شوهرم را رویش نوشته دست بگیرم و سالی دوسهتا سفر بروم. رویای این که یک جایی خودم را برسانم که اینجا نیست.
الان در مقصد همان سفریم. من توی خنکای هوا نشستهام رو به منظرهی تپه و اقیانوس. یک جای توریستی قشنگی شمال فرانسه. ساعت ده و چهل دقیقهی شب است و دارم غروب کمرنگ آسمان را تماشا میکنم. و به ملال اینجا فکر میکنم، و این که کاش مرده بودم.
یک بار آنوقتها، همینطوری که داشتم بیصدا گریه میکردم از قطار پیاده شدم. یادم هست که عینکآفتابی روی چشمم بود. ایستگاه تریمبوناشتراسه. تمام راه توی قطار پشت عینک اشک ریخته بودم. دم پلههای ایستگاه، پسر سیاهپوست باریک و سرخوش و شوخوشنگی زده بود روی شانهام، بهام گفت درست میشود.
درست نشد. هیچوقت هیچی درست نشد.
samedi, juin 28, 2025
از دود و آتش و خاکستر
تابستان گرم و آفتابی و دلچسب در «خارج» شروع شده. مردم با لباسهای خنک و نمایش پوست تن و لبخند و نوشیدنیهای یخی خیابانها را پر کردهاند، سرحال، معاشرتی، ورزشکار، اینطور. برای من اینطور نیست. نور روز، فراتر از حد تصور چشمهایم را میزند، حتی با عینک آفتابی.
از بالا و پایین کردن خبرها، از ریفرش کردن صفحهی توییتر، از انتظار، از خودِ منتظرم کلافه بودم، زدم بیرون. توی سرم دود و آتش بود و خاکستر. امروز از همهجا صدای انفجار میآمد. آدمهای عزیز زندگیام، آدمهای که میشناختم، از صدای انفجار و موشک و پدافند میگفتند، من ولی توی خیابانها میچرخیدم و اثری از دود و آوار و خاکستر نمیدیدم. داشتم له میشدم. احساس میکردم یک چیزی درست نیست که من اینجا توی یک گوشهی آفتابی پر ادای فرانسوی گیر افتادهام، در حالی که توی تنام کز کرده و زانوهایم را بغل زدهام و همهاش با خودم تکرار میکنم کاش مرده بودم، و آن همه آدم زنده، آن همه شور زندگی، آنجا گیر افتادهاند. انصاف نبود، اما همین بود و کاریاش نمیشد کرد و همینِ زندگی است که کفر من را در میآورد. که کاریاش نمیشود کرد. حتی اگر سعی کنی و روی همهچیزت قمار کرده باشی.
بعد همهچیز تمام شد. جنگ تمام شد. بیهودهتر از جوری که شروع شد. و حالا حتی که چند روز گذشته، من هنوز باورم نمیشود که این را هم، علاوه بر همهی چیزهای دیگر از سر گذراندهایم. چیزهایی که نه میکشد، نه قویتر میکند. فشار میدهد و له میکند و همزمان لبخند زشتی روی صورتش هست.
امروز توی پاریس میگشتم. بلوز نازک سفیدی تنم بود با دامن راهراه آبی روشن که پاییناش با هفتهای بههمچسبیده بالا و پایین میشود و کمربند پهن قهوهای ملایم دارد. بلوز را پنج شش سال پیش از ازمیر، و دامن را نزدیک پانزده سال پیش از یک مغازهی کوچک بینام و نشان توی سهروردی خریده بودم. نمیدانم چرا. تا حالا هم نپوشیده بودمش، اما همهی این سالها خانه به خانه و کشور به کشور دنبال خودم کشیده بودم تا یک روزی توی خیابانهای پاریس تنام باشد. روی تنام این باشد و توی سرم دود و آتش و خاکستر.
ایندفعه پاریس را دوست نداشتم.
samedi, juin 21, 2025
از سرریز شدن کاسهی صبر آدمیزاد
ایستاده بودم روی سکوی شمارهی چهار ایستگاه مرکزی، منتظر قطار که ببردم فرانسه. ایستگاه شلوغ بود، سه دقیقه از وقت حرکت قطار گذشته بود و من از نیمساعت زودترش آمده بودم روی سکو که قبل از شلوغی بپرم بالا و خودم و وسایل را با وجود لرزش دست و نایی که نداشتم، سر فرصت جا بدهم. که نشده بود. شمرده بودم تا ان موقع هیجدهبار در بلندگو به سه زبان اعلام کرده بودند که قطار شمارهی فلان، که ساعت دوازده و سه دقیقه از سکوی چهار میرود، امروز ساعت دوازده و چهار دقیقه میرود. بعدش ساعت دوازده و سه دقیقه شده بود و قطار قرمز قبلی هنوز ایستاده بود کنار سکو. درهایش بسته بود و کسی نمیرفت و نمیآمد و یازده دقیقه هم از زمان حرکتکردنش گذشته بود و نمیرفت. من ایستاده بودم کنار سکو. یک چمدان بزرگ داشتم، یک کیف خیلی کوچک، یک کیسهی پارچهای بطری آب و تبلت و شارژر و اینجور خرتوپرتها روی شانههام بود، یک ساک پارچهای بزرگ هم گیر داده بودم به دستهی تاشوی چمدان که توی بستهی بزرگ کادوی دوستم بود با چند قلم آتوآشغالی که توی چمدان جا نشده بود. کلافه شده بودم و گشنهام بود و سرتاپام از تمرینهای فشردهی این هفته، از جمله کلاس هایراکس صبح درد میکرد. و قطار قرمز هنوز راه نیفتاده بود و صدای سمج توی بلندگو هنوز میگفت امروز دوازده و چهار دقیقه، در حالی که همینحالاش سه دقیقه هم از این ساعت گذشته بود.
بعد قطار رفت، و یک قطار دیگر آمد ایستاد کنار سکوی ما، که باز هم قطار ما نبود. باز هم صبر کردیم و صدای سمج سه بار دیگر اطلاعات قطار را توی بلندگو تکرار کرد. اینبار میگفت دوازده و سیزده دقیقه. چقدر مانده بود؟ دو دقیقه. توی این دو دقیقه قطار قبلی راه میافتاد و قطار جدید میآمد کنار سکو و همهی ما با چمدانها و کولهپشتیها و ساکها سوار میشدیم و جا میگرفتیم و مینشستیم و قطار حرکت میکرد؟ معلوم است که نه. اما هنوز توی بلندگو اعلام میکردند دوازده و سیزده دقیقه و کسی هم چیزی نمیگفت. همه منتظر ایستاده بودند و هیچکس به اندازهی من تنها نبود. پنج دقیقهی دیگر هم گذشت و بلندگوها خیلی پرسروصدا و ایستگاه خیلی شلوغ و هوا خیلی گرم بود و اینجا بود که کاسهی صبرم لبریز شد و اشک آمد توی چشمهام. به خاطر یکربع اضافه منتظر قطار بودن و به خاطر آن خشم و استیصالی که از همین دو دقیقهها و پنجدقیقهها و اعلامیههای غلط و شلوغی و هیاهو و یک چیز دیگری که آن پشت دست کرده گلویم را فشار میدهد و دقیقا نمیتوانم بگویم چیست شکل گرفته و میچرخد و جلو میرود و بزرگتر میشود و تمام من را در خودش له میکند.
بعد قطاز آمد، روی سکوی سه، و من زورم نرسید چمدانم رابکشم بالا و پشت سرم کسی یکجور طاقتنیاوردهای بلندش کرد و جواب تشکرم را نداد.
نشسته بودم توی قطار، ساعت دوازده و بیست و شش دقیقه بود. روی تابلوی داخل واگن، هنوز ساعت حرکت را زده بودند دوازده و سه دقیقه. یا وقتی از دهنکجیهای وقیح دویچهبان حرف میزنیم از چی حرف میزنیم.
vendredi, juin 20, 2025
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
امروز رفتم سراغ چمدانهای لباسهای تابستانی و اضافه. جدا کردم و مرتب کردم و از نو چیدم و اینطوری خودم را حفظ کردم. بعضی روزها سختتر میگذرند و امروز از سختترینها بود. سرگرم لباسانتخابکردن کردم خودم را. دو روز دیگر میروم سفر. زمستان سخت و طولانی امسال بارها به این فکر کردم که اگر دیگر نتوانستم، میروم پیش نازنین که برام مادری کند و تیمار و مراقبت. حالا دارم میروم
عصر رفته بودم کادویی که برای نازنین نشان کرده بودم را بگیرم با خرت و پرتهای قبل از سفر و یکی دو قلم وسیله برای ع.ر. خریدم تمام شد و هنوز از مرکز خرید نزده بودم بیرون که خواهرم بعد از دو روز پیغام داد. پیغام قبلیاش این بود که اینترنت دارد قطع میشود و من برای اولین بار بهاش گفته بودم دوستش دارم و مواظب خودش باشد. اسمش را و پیغامش را دیدم و زانوهام تا شد و تقریبا نشستم روی زمین. دو روز بود خودم را نگه داشته بودم که چیزی نیست و حالشان خوب است. پیغاماش را که دیدم تازه دستگیرم شد چه کابوسی را داشتم میگذراندم و نمیفهمیدم.
***
فردا دارم میروم سفر. قلبم توی سینه سنگین میزند. برای این که آدم زندگی میکند و هوا آفتابی است و مردم توی کافهها نشستهاند به بگو و بخند و تو میروی باشگاه زورت را میزنی و خودت را خسته میکنی و ورزش تمام میشود و توی یکدقیقه ریکاوری روی ساعت پیغام خواهرت را میبینی که: «هدیه جون ما خوبیم عزیزم. گویا یه پادگان زدن نزدیک چارشیر»
چارشیر میدانبزرگهی سر راه خانه و دبیرستان بود. چندبار ازش رد شده باشم خوب است؟ چقدر آن خیابانهای پهن و خالی را مثل کف دستم میشناختم. از آنجا تا خانه چقدر فاصله دارد. خانه؟ من چرا به آنجا میگویم خانه، وقتی که بیست سال است رفتهام و پشت سرم را نگاه نکردهام تا همین آخرها. نکند یک وقتی اخبار بمباران شهر و خانه را ببینم و پیغامی بهام نرسد؟ اصلا چرا آدم اینطور زنجیر گذشتهها میشود؟ من سالهاست رفتهام و نه خانهای برایم مانده و نه حتی شهری.
فردا میروم سفر. خالیام. برعکس چمدانی که بستهام با خودم ببرم.
mardi, juin 17, 2025
You will never break the chain
خیلی آشفتهام و نمیدانم تمام این آشفتگی را کجا خالی کنم. انگار منتظر یک چیزی باشی که قرار نیست اتفاق بیفتد، اما حاضر نباشی این را قبول کنی و راهت را بکشی و بروی. شاید بد نباشد سعی کنم راهم را بکشم بروم.
جملهی آخری که امروز توی تراپی گفتم، من را از خودم ترساند. داشتیم حرف یک کتابفروشی میزدیم، یعنی داشتم حرف یک کتابفروشی را میشنیدم که بد نیست بروم. بعد گفتم «مشکل من جا نیست، من از این که با خودم تنها باشم میترسم.» بعد تکان بدی از این حرف خودم خوردم و در همان حال داشتم خداحافظی میکردم تا سه هفته دیگر، در حالی که دلم میخواست دست خودم را ول کنم و خودم را همراه خودم نبرم به خاطر این حرف. که اصلا بابت همان یکجمله تسکین و دلداری لازم داشتم، اما یکهو دستم از دنیای آدمها ول شد و افتادم ته چاه.
من توی عمرم کم پیش آمده که ظاهرم را دوست داشته باشم. شاید یک یا دو بار در طول تقریبا چهل سال. چون فکر میکردم جای تغییر خیلی دارد و در بهترین حالت خودم نیستم و اینجور خزعبلات. اما تا حالا به این فکر نکرده بودم که احساسام به این آدمی که اینتو فکر میکند و وجود نامرئی دارد چطوری است. به نظرم چیز جالب و بامزهای میآمدم که حوصلهام ازش سر نمیرفت. سلیقهام، اخلاقام، عادتهام را میپسندیدم و از تنها بودن با خودم حوصلهام سر نمیرفت. بهبود دادن شخصیت آدم اینطوری است که مثلا کتاب میخوانی و بهاش فکر میکنی و با خودت دربارهاش حرف میزنی و چیزهایی در ذهنت روشن میشود و تمام اینها برای من لذتبخش بود و میکردم و تماشای قدیم و جدید خودم بهام اطمینان و اعتمادبهنفس میداد. اهمیتی برام نداشت که آدمها قضاوتام بکنند یا بهام بگویند که تلخ و سیاه فکر میکنی -چیزی که در تمام عمرم شنیدهام. من با خودم خوشحال بودم. حتی طی رنج و غصه هم با خودم خوشحال بودم.
بعد به نظرم با خودم توی زندان ماندم و تمام روزنههام به بیرون بسته شد. شاید هم نه، شاید طبیعت دنیا اینطوری است که در نهایت تلخیاش کام تو را هم تلخ میکند. مخصوصا اگر روشناییهای زندگیات را گذاشته باشی و رفته باشی. و من روشناییهایی زندگیام را گذاشته بودم رفته بودم توی یک استودیوی هیجدهمتری در خیابان وتزلارر، که به خیال خودم آیندهام را بسازم. آیندهای که آن موقع نمیدانستم وجود ندارد.
حالا وقتی با خودم تنها میمانم، اولین فکری که توی سرم میچرخد این است که کاش میمردم، که کاش مرده بودم -چون فرآیند مردن هم باید چیز ناراحتی باشد. فکر بعدی یک سکوت طولانی است. انگار دیگر حرف جدیدی ندارم با خودم بزنم جز تکرار شکوه و گلایه و دلخوریهایی که روی هم تلنبار میکنم و میکشم دنبال خودم. دنبالاش سرزنش و نفرت و دلخوری و کینه میآید.
گاهی به این فکر میکنم که چطوری میتوانم بمیرم. دلم نمیخواد بگویم خودکشی، چون نمیخواهم خودم را بکشم، میخواهم مرده باشم و یکجوری میخواهم به خودم کمک کنم که مرده باشم. این اسماش خودکشی نیست. سهتا راه عملی برای خودم تعریف کردهام. تا حالا دو بار یک قدم جلوتر از فکر کردن رفتهام، و میدانم که دفعهی بعدی ممکن است خیلی بیشتر بروم. آدم با هر قدمی که بردارد قویتر میشود. این را البته در مورد مردن نمیگویند. در مورد زندگی کردن میگویند که امتحان کردم و راست نبود.
حالا دیگر کارم به جایی رسیده که از تنها بودن با خودم میترسم. هر روز میروم بدنم را تا جایی که زورم میرسد خسته میکنم، ورزش میکنم، میدوم، راه میروم، میآیم گوشهی خانه، هدفون میکنم توی گوشم و یک چیزی با صدای بلند پخش میکنم که صدای خودم، صدای آن آدمی که زندانی و دردکشیده و زخمخورده است و از گریه کردن، ناله کردن، فریاد زدن خجالت نمیکشد، صدای خودم را، نشنوم دیگر. باز هم نمیتوانم نشنوم.
آدمی که آن داخل نشسته دلاش میخواهد مرده باشد و هیچکدامِ اینحرفها بهاش کمک نمیکند.
samedi, juin 14, 2025
دستهام را محکم گرفتهام که برای حتی یک نفر از آدمهایی که ساکن ایران هستند، ننویسم «نگرانم». حالا نگران بودن من کمترین اهمیتی ندارد، و منصفانه هم نیست که انرژیشان را بگذارند برای دلداری دادن به منی که نشستهام یک گوشهی امن دنیا. باز هم به مامان که پیغام دادم دلم پیش شماست، یا به فکرتونم، یا هچین چیزی، در جواب سه چهار بار گفت نگران نباش.
آن سالی که خیلی بهم سخت گذشته بود، یک روز صبح پا شده بودم بروم سر کار. از کلن به دوسلدورف. سر صبر و حوصله دست و رو شستم و کیفم را حاضر کردم و لباس پوشیدم و قبل از کفش پا کردن، گوشی را برداشتم به علیرضا صبحبهخیر بگویم، دوتا پیغام پشت سر هم به چشمم خورد: «هدیه ترکیه زلزله اومده، علیرضا خوبه؟» و: «زلزله از ما دور بوده نگران نباش».
فاصلهی بین خواندن این دو پیغام حتی یک ثانیه هم نشد. بار اولی که قصهی آن روز را تعریف کردم با اطمینان گفته بودم ششدهم ثانیه. الان که نگاه میکنم، الان که چهار پنجباری برای آدمهای مختلف تعریفش کردهام، مطمئنم فاصلهی خواندن این دوتا پیغام به اندازهی یک عمر گذشته بود. درست مثل دیروز تا حالا، بیچاره و عاجز، چشم به اخبار جنگ و بمباران و موشک، فلج و یخزده. چند بار دیگر قرار است به خودم بگویم نمیتوانم؟ چون دیگر واقعا نمیتونم. خیلی وقت است نمیتوانم. حتی از جام که بلند میشوم، هر دفعه مطمئنم که جاذبهی زمین از دفعهی قبل بیشتر شده. یا کوه غصه است که روی شانههای من سنگینتر شده. و من از کشیدن این بار سنگین، بار سنگین زندگی، که دوستاش هم ندارم، عاجز شدهام.
jeudi, juin 12, 2025
Should I stay or should I go
«کاش میمردم. کاش مرده بودم» از بیوقفه تکرار شدن این دو جمله توی سرم خسته شدم.
این آهنگ را یادم رفته بود. سیزن اول استرنجر تینگز. این هفته خیلی سخت گذشت. سهتا آزمایش خون داشتم. مطبهای مختلف. فاصلههای طولانی. انگار تمام هفته توی راه بودم. جفت دستهام کبود است. از سر و کله زدن با آدمها خیلی خستهام. خیلی بیخودی. مثلا دیروز رفتم دوز سوم یک واکسنی را بزنم، بهم گفتن جابهجا زدهاند و عوض دوز دوم هپبی یک چیز دیگر زدهاند. این دو دوز هپبی را باید قبل از عوض کردن دارو میزدم که مثلا ایمن باشم. بعد من همینطوری ایستاده بودم آنجا فکر میکردم چطوری به این آدمی که خوشحال و خندان میگوید هیچی نشده حالی کنم که اشتباهش چه عوارضی میتواند داشته باشد؟ نکردم. برای دههزارمین بار با خودم فکر کردم که تحملم تمام شده و کاش میتوانستم بلند و طولانی زیر ظل آفتاب جیغ بکشم.
آزمایش نورولوژی این دفعه بد بود. دو هفته بعد از آزمایش خونی که برای کنترل میدهم زنگ زدند که بیا دوباره آزمایش بده. رفتم. پرسیدم چرا، بهم نگفتند. جواب آزمایش را آنلاین دیدم، آنزیمهای کبد. یکی از چندین مشکلی که داروی جدید ممکن بود بهوجود بیاورد. تلفن زدند وقت جدید بدهند و چون قبل از سفر وقت نداشتند، افتاد چهار هفتهی دیگر. چهار هفته در هول و ولا و سیر و سرکه. ایمیل زدم به خود نورولوگ، بهم گفت طوری نیست، سفرت را برو و اگر دیدی علائمی شامل فلان و بیسار و زرد شدن چشم دیدی سریع به من خبر بده. چون هاوس دیدن من را متخصص کرده، فهمیدم تا کبد از کار نیفتد، به نظر اینها مشکلی نیست.
بلافاصله بعدش نتیجهی آزمایش خون دیروز را گرفتم و دیدم در عرض یکهفته، عددها بالاتر رفتهاند. اینطوری بود که حالا اینطوریام. چند ساعت است دراز کشیدهام زل زدهام به دیوار. توی گوشی سیزن اول استرنجر تینگزز را گذاشتهام پخش بشود و با هدفون میشنوماش و همهاش توی ذهنم تکرار میشود که
Should I stay or should I go
و این که چقدر خوب میشد که مرده بودم. چقدر خوب میشود که عوض تمام این مشکلات ریز و درشت میانمایه و چیزهایی که نمیکشندت، اما مثل خوره تو را ذره ذره میتراشند و در خود فرو میبرند، یک هیولای واقعی جلویم ایستاده بود که میدانستم زورم بهش نمیرسد و تسلیم میشدم و کسی بابت شکست خوردن سرزنشم نمیکرد. چون انگار آدم حق ندارد بابت مریضیای که دیده نمیشود و خیلیها بدترش را دارند کم بیاورد. حق ندارد تسلیم بشود و بگوید نمیتوانم و نمیخواهم و نمیتوانم و تنها چیزی که میخواهم این است که بمیرم. و هیچ فکر دیگری توی سرش نچرخد جز همین فکر خزندهی آزاردهنده که مثل خوره روحت را میتراشد و در خود فرو میبرد.
mercredi, juin 11, 2025
Hand in hand, heart to heart
یک چیزی که طی دورهی تنها زندگی کردن خیلی متحیر و مبهوتام کرد، نیاز آدم به لمس شدن بود. خوب که فکر کنی من تا آن موقع از این نظر کم و کسری نداشتم. خانوادهی پرجمعیت بود، هیچوقت تنها زندگی نکرده بودم، بغل دوستان آشنایان بود، فرهنگ روبوسی و دست دادن بود، خلاصه توجه نکرده بودم که همچین چیزی چقدر مهم است و اگر نباشد چطور میشود.
بعد افتادم توی آن استودیوی کوچک هجدهمتری خیابان وتزلارر. کف هرم مازلو، بلکه یک طبقه پایینتر. میرفتم دانشگاه، بعدتر میرفتم سر کار، میآمدم، هیچ احساس تنهایی نداشتم. سر کلاسها میرفتم با همکلاسیها پروژه انجام میدادیم و معاشرت میکردم، یک ساعت توی قطار مینشستم کتاب میخواندم و مردم را تماشا میکردم تا برسم شرکت، همکارها را میدیدم و از آخر هفته و چهکار کردی و چهکار کردم میگفتم. مطلقا احساس تنهایی نمیکردم. اما یکهو به خودم آمدم دیدم بدجوری تنها هستم. دیدم از وقتی ازمیر سوار هواپیما شدم کسی را با مهر بغل نکردهام، نبوسیدهام. دیدم دست دادن از روتین زندگیام رفته، آدمها را میبینم، اما دوستهایم را نه.
این لمس نکردن تبدیل شد به یک ابر سیاه بالای سر تنهاییام. هر دفعه که از ازمیر برمیگشتم روزها را میشمردم که چند وقت شده کسی را بغل نکردهام و نبوسیدهام. آشناییها و دوستیهای سطحی در نهایت ممکن بود به دست دادن برسد، و طول کشید تا آدمهایی را پیدا کنم که هر دفعه ببینم، همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم. خیلی طول کشید و علیرضا دیگر آن موقع اینجا بود و وضعیت دیگر از اضطرار درآمده بود.
گلولهی کوچک پشمالویم هم بود، که دیگر نبود، و گاهی حس میکنم دستهایم دارد از نخاراندن و نوازش نکردنش آتش میگیرد و یخ میکند از مچهایم جدا میشود. انگار این دستها که گربهای برای نوازش ندارند، دستهای من نیستند. دستهای غریبهایاند که چسبیدهاند جای دستهام. و انگار برای همین است که همان موقعها تا همین حالا، هر لمسی و هر تماسی به نظرم عجیب و ناآشنا میآید. رابطهها را میبرد به سطحی که نمیشناسم. کشف آدمها از راه تماس انگار. فکر کن توی خیابان بروی با دیگران دست بدهی و از روی دمای پوست و مدل رها کردن دست بفهمی که این آدم، آدم تو هست یا نه.
به نظرم لازم دارم دست آدمهای آشنای زندگیام را بگیرم و نگه دارم و ول نکنم، تا یادم بیاید کجای زندگی ایستادهام.