نگر تا اين شب خونين سحر کرد...
jeudi, octobre 15, 2009
mardi, octobre 13, 2009
عاشق اين برنامههاي يکدفعهاي ِ بيمقدمهام. يک همچين سهشنبه صبحي که زنگ ميزنند که خانهتان اگر اين هفته خالي بشود، ميتوانيد بياييد يا نه، و تو هول ميکني با تمام فکرهايي که توي سرت بود. از يک طرف پتو مياندازي توي ماشين، از يک طرف ظرفها را روزنامه ميپيچي، از يکطرف گيج ميزني که هنوز هيچي نشده بايد با اين در و ديوار وداع کني و اصلاً تازه هفتهي آينده قرار بود که تو بروي روي پله، پيچ لوسترها را باز کني که.
dimanche, octobre 11, 2009
دوست ِ دختر، همسايهي طبقهي پايين ماست. دوتايي آمدند خانه ببيند که اگر شد، دختر با همسرش بيايند اينجا براي زندگي. از من کمروتر بود وقت ِ خانه ديدن. نه توي کابينتها را سرک کشيد، نه جاي گاز و يخچال و لباسشويي را سانت کرد، نه از پنجره سرک کشيد ببيند از خيابان چي پيداست. تخمش هم نبود که انگار که فکر کنم بعدتر ميرود توي خانه مينشيند به عزا که پردههاش اندازه نيست و چهکار کند. هي پچ پچ کردند و مقايسه کردند با طبقهي پايين، پنج دقيقه بعد هم خداحافظي کردند. توي راهپله که بودند هنوز، صداي خندهشان بلند شد.
حسودي کردم.
vendredi, octobre 09, 2009
خانهي جديد، نزديک ِ ايستگاه اتوبوسي است که هر روز، نيم ساعت پيش از رسيدن به خانه از جلويش ميگذريم. شوفاژ دارد. آشپزخانهاش مقبول است. کمدديوارياش توي اتاق خواب است و در ِ صورتياش، کمي از رنگ ديوارها تيرهتر است. طبقهي اول است و بالطبع، پلههاي کمتري دارد. خانم صاحبخانه، مسن است و مهربان و تر و تميز. در و ديوار خانهاش برق ميزد و توي دستشويي، حلقهي گل آويزان کرده بود به سيفون. حمام را من نديدم، کسي توش بود، خانمي مسنتر از صاحبخانه با موهاي کوتاه طلايي که اصرار کرد بروم نگاهي بيندازم. ميگفت فرنگي هم دارد و اين براي من با زانودردم، غنيمت بود. سر ِ کوچه، بانک بود و دور و بر، پر از مغازه، از شير مرغ تا جان آدميزاد توي آن خيابان پيدا ميشود. جمشيد ساندويچي پيدا نميشود اما، طول ميکشد هم تا سوپري نزديک ياد بگيرد هر روز قاطي ِ خريدها يک بهمن سوييسي بگذارد روز ميز. گمانم همينچيزهاست که آدم را دلبسته ميکند. اين خيابان است، اين آدمهاست که تو را وادار ميکنند بگويي خانهي من اينجاست. در و ديوار دلبستگي نميآورد اما، آدم زود به قفس جديد عادت ميکند.
Inscription à :
Articles (Atom)