خانهي جديد، نزديک ِ ايستگاه اتوبوسي است که هر روز، نيم ساعت پيش از رسيدن به خانه از جلويش ميگذريم. شوفاژ دارد. آشپزخانهاش مقبول است. کمدديوارياش توي اتاق خواب است و در ِ صورتياش، کمي از رنگ ديوارها تيرهتر است. طبقهي اول است و بالطبع، پلههاي کمتري دارد. خانم صاحبخانه، مسن است و مهربان و تر و تميز. در و ديوار خانهاش برق ميزد و توي دستشويي، حلقهي گل آويزان کرده بود به سيفون. حمام را من نديدم، کسي توش بود، خانمي مسنتر از صاحبخانه با موهاي کوتاه طلايي که اصرار کرد بروم نگاهي بيندازم. ميگفت فرنگي هم دارد و اين براي من با زانودردم، غنيمت بود. سر ِ کوچه، بانک بود و دور و بر، پر از مغازه، از شير مرغ تا جان آدميزاد توي آن خيابان پيدا ميشود. جمشيد ساندويچي پيدا نميشود اما، طول ميکشد هم تا سوپري نزديک ياد بگيرد هر روز قاطي ِ خريدها يک بهمن سوييسي بگذارد روز ميز. گمانم همينچيزهاست که آدم را دلبسته ميکند. اين خيابان است، اين آدمهاست که تو را وادار ميکنند بگويي خانهي من اينجاست. در و ديوار دلبستگي نميآورد اما، آدم زود به قفس جديد عادت ميکند.
1 commentaire:
بالاخره اومدی خانوم؟؟
خونه جدید مبارک:)
Enregistrer un commentaire