dimanche, octobre 11, 2009

دوست ِ دختر، همسايه‌ي طبقه‌ي پايين ماست. دوتايي آمدند خانه ببيند که اگر شد، دختر با همسرش بيايند اينجا براي زندگي. از من کم‌روتر بود وقت ِ خانه ديدن. نه توي کابينت‌ها را سرک کشيد، نه جاي گاز و يخچال و لباس‌شويي را سانت کرد، نه از پنجره سرک کشيد ببيند از خيابان چي پيداست. تخمش هم نبود که انگار که فکر کنم بعدتر مي‌رود توي خانه مي‌نشيند به عزا که پرده‌هاش اندازه نيست و چه‌کار کند. هي پچ پچ کردند و مقايسه کردند با طبقه‌ي پايين، پنج دقيقه بعد هم خداحافظي کردند. توي راه‌پله که بودند هنوز، صداي خنده‌شان بلند شد.
حسودي کردم.

Aucun commentaire: