داستان فيلم را گمانم ميشود در دو خط شرح داد: ليلا بعد از ازدواج ميفهمد بچهدار نميشود، به تحريک مادرشوهر، علي را وادار ميکند دوباره ازدواج کند، تاب نميآورد ميرود و بعدتر با يک ديدار مهر ِ دختر ِ علي و همسر دوم به دلش مينشيند و تصميم ميگيرد باز گردد.
فيلم رو که دوباره ميديديم، همهاش از هم ميپرسيديم واقعاً فيلم ِ خوبي نبود يا انتظارات ماست که خيلي بالا رفته؟
ليلا براي دورهي خودش فيلم تاثيرگذاري بود. هنوز هم هست. ولي ضعفهاي بسياري دارد. بدون اغراق ميگويم، آدم انتظار ندارد وقتي ليلا پاي تلفن با فريده حرف ميزند، صداي فريده از بغل ِ دوربين به گوش برسد.
مادر ِ علي، مادر شوهري سنتي است. متمول است و دلش لک ميزند که بچهي تک پسرش را ببيند، طبعاً اين بچه بايد پسر باشد که اسم خاندان باقي بماند. اين است که به محض ِ اين که ميفهمد ليلا بچهدار نميشود، فشارش را شروع ميکند. رشوه ميدهد، تطميع ميکند، گريه ميکند، التماس ميکند، طعنه ميزند. ليلا کم ميآورد. يک جا خودش به خواهر علي ميگويد که «شما خودتون گفتيد مادرجون ارادهاش از فولاده.» ليلا توي خودش نميبيند که جلوي فولاد بايستد. عادت کرده عروس ِ حرفشنوي خوب و مهربان باشد.
ليلا عاشق علي است، اينقدري که آدم حسودياش ميشود. ولي اين عشق از کجا آمده را آدم نميفهمد. يک هو ميرويم چند ماه بعد از عروسي، ميبينيم اين دوتا ميتوانند با هم بخندند، شبها بساط شام و شمعشان برپاست، خانهي محشري دارند و به هم عروسکهاي گنده هديه ميدهند.
ليلا خانوادهي خوبي دارد. مهربانند. اما ليلا منفعل است. انگار از خودش اراده ندارد. باور کرده وظيفهاش اين است که بچه بياورد و چون نميتواند، ناقص است، يکي ديگر بايد بيايد اين وظيفه را برايش انجام بدهد. خودش را تسلي ميدهد که اين امتحان است -عين ِ مارال-، چشمش را ميبندد و زندگيشان را جهنم ميکند.
علي. علي ِ داستان زير ِ سايهي مادر مقتدر و پدر ِ بياراده بار آمده. پدرش عمري توي باغچه نشسته به کتاب خواندن. با مادر مخالفت ميکند، اما حرفش خريدار ندارد. مادر و خاله شمسي نشستند ليلا را به جرم ِ اين که جاي دخترخاله را گرفته چزاندند و پدر و خواهرها به هيچجاشان نبود. علي اين وسط چيکار کرد؟ هيچي. گفت که نميخواهم، اما نه به قدر کافي محکم.
اين شد که ليلا علي را ميفرستاد خواستگاري و توي خيابان منتظر ميشد تا برگردد. وقتي علي بالاخره يکي را پسنديد گوشهي خيابان ايستاد که دزدکي ببيندش و با يک نظر زن ِ جديد ِ شوهرش را پسنديد و خانه را از سر تا پا تميز کرد و روتختي ِ نو انداخت روي تخت و نشست به انتظار که عروس جديد بيايد توي خانه.
چي فکر کرده بود؟ که قرار است بماند پشت ِ در، صداي عشقبازي شوهرش را بشنود؟
بعد اينجاست که کم ميآورد و يادش ميافتد بايد برود پيش خانوادهاي که تقريباً از همهشان دردش را قايم کرده بود. ميرود آنجا مينشيند گوشهي اتاقش و به کسي حرفي نميزند و کسي هم چيزي بهاش نميگويد. حتي بعد از اين که علي بچهاش را از گيتي ميگيرد و بهاش را هم ميدهد هم حاضر نيست برگردد. بعد يکي دو سال ميگذرد و بعد که آقاي مهرجويي مطمئن شد ما فهميديم بدون ِ ليلا به علي چه سخت ميگذرد که غذا ندارد و خانهاش به هم ريخته است و از آن طرف مادر علي هم به قدر کفايت کفاره داد از دختر بودن ِ بچه، ليلا دوباره رضا را ميبيند و دختر را هم، و تصميم ميگيرد برگردد.
حيف که نيم ساعت پيش، بايد ميرفتم جايي، وگرنه ميگفتم که چه سورپرايز خوبي بود که اين فيلم خواهر شوهر ِ بدجنس نداشت و چه خوب بود که وقتي ليلا بالا ميآورد، معجزهاي نشده و باردار نيست. دستتان درد نکند آقاي مهرجويي. مطمئنم که آن موقع حتي بيش از توانتان براي اين فيلم زحمت کشيده بوديد.