بعد ِ بوق و اندی دارم ابی گوش میدهم. شب نیلوفری. هی فکر میکنم کاش یک آهنگ نیناشناش داشته باشد که پا بشوم باش، بس که خوبام.
سه ساعت پیش خط بالا را نوشتم. الان خوابم میاد. گرمم هم هست و آرایش ِ پاک نکرده دارم با لنز درنیاورده و دو تا قابلمهی گنده که از ناهار دیروز مانده و ابیام هم خیلی وقت است خاموش است. آخ از ناهار دیروز ولی. مهمان ِ سرباز داشتیم و از شب ِ قبلش اینقدری که غر زده بود غذاهامان بد است و من شبش حال نداشتم و پاستا درست کردم -بله، برای ما پاستا یک غذای حاضری محسوب میشود -، از صبح بعد ِ پنکیکها دست به کار ِ ناهار شدم و زرشکپلو با مرغ ِ چرب حسابی درست کردم با سالاد و مخلفات. عصر که مهمانمان رفت، قابلمه را گذاشتم جلویم و هی تهچین خوردم و هی قربانصدقهی خودم رفتم. آخر تو چقدر خوبی غذا؟ چه لذتی دارد از خرید کردن تا شستن و خورد کردن و پختن و خوردنت؟ ستارهباران جواب کدام سلامی به آفتاب؟
بله، میگفتم، خیلی گرم است و من خوابم میآید. یک کار ترجمه هم دلم میخواست برای تابستان بگیرم، نشد. حیف. خاک بر سرم کنند، آخر کدام آدم عاقلی توی رزومهاش تاکید میکند که کار اولش است و بلکه هم اصلاً نتواند؟ طرف جواب ایمیلم را هم نداد حتی. چشم به آسمان نشستهام منتظر که یک کسی توی مایههای همینگوی ظهور کند و کتابش از آسمان بیفتد توی دامن من که دست به کار بشوم. دو تا از نمرههام را هم گرفتم. هیچ کدام بیست نشد. خیلی ناراحتم. معدلم تا الان هیجده است.
دیگر چی بنویسم؟ اینقدری که ننوشتهام، خیال میکنم الان باید حتماً حرف مهمی برای گفتن داشته باشم. که ندارم. این پنج شش ماهه هیچ کاری نکردهام. نه درست و حسابی درس خواندهام، نه کار قشنگی کردهام، نه هیچی. صبح تا شب رفتهام نشستهام سر کار و با عرق جبین به اقتصاد خانواده کمک کردهام. واقعاً با عرق جبین، بس که شرکتمان گرم است و من هی شر شر عرق میریزم. هیچ کاری هم ندارم که بکنم، فقط نمیتوانم کارهایی که دوست دارم بکنم. بلکه آخر ِ این ماه زدم بیرون، بلکه هم نه، ماندم تا آخر تابستان و خودم را گول زدم که من خیلی آدم مهمی هستم و نقش قابل توجهی در صنعت خودروی کشور ایفا میکنم. از روزی که من رفتم توی این شرکت، تا حالا سر ِ جمع پنجتا سنسور دنده عقب فروختهایم. جمعش اندازهی حقوق یک ماه من هم نشد. خیلی است.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire