دلم گرفته. همینجوری. پریشب آمدم یک طرح خوشحالسازی برای خودم پیاده کنم و چون عین زنهای زیادی شوهردار، شیپیش در پشم پاهام لانه کرده بود، دو بسته ورق اپیلاسیون حرام کردم تا دست و پام به اصطلاح بلوری بشود. امشب هم سر ِ راه رفتم لوسیون ِ نمیدونمچیچی ِ کاهشدهندهی پشم بدن خریدم و همین الان پیش پای شما چهار دانه شویدی که مانده بود را با اپیلیدی ناکار کردم و لوسیون مالیدم و الان مثلاً باید خوشحال باشم و سبکی خاصی در پاهام احساس کنم، آنقدر که سبکبال بدوم. اما هیچ هم اینطور نیست. پاهام دانه دانه شدهاند و من دارم به این فکر میکنم که هزار سال است نرفتهام آرایشگاه اپیلاسیون کنم و هزار سال است پایم را توی هیچ استخر و دریایی نگذاشتهام.
توضیح: من امروز توی شرکت دقیقاً هیچ کاری نکردم و ظهر رفتم دانشگاه یک امتحان مسخره دادم و با این که امتحانم خیلی خوب بود و قاعدتاً باید الان خیلی حالم خوش باشد، بعدش مجبور شدم بروم شرکت و به مدت یک ساعت و نیم، دوباره هیچ کاری نکنم و بعد برگردم خانه خودم را با لباسهام بیندازم توی ماشین لباسشویی. یک ساعت و نیم جمعاً منتظر اتوبوس بودم. آه ای عمری که بیهوده میگذری.
یادم میآید خیلی کوچک بودم که برای اولین بار رفتیم شمال، اما نه آنقدری که یادم نیاید. حتماً یک کسی بوده که من را بگیرد و من روی آب شناور بمانم و از ته دل جیغ بزنم. شاید هم نه. این اخلاقها به پدرم نمیآید.
ما یک وقتی توی خانوادهمان سه تا بچه داشتیم و پدرم یک ماشین فسقلی داشت که با عمو و زنعمو و دوتا پسرهاشان میچپیدند آن تو و از شمال تا جنوب سفر میکردند و شبها چادر میزدند و عکس میگرفتند و توی عکسها همه خندان بودند و دامن پای زنها کوتاه بود و باد با موهاشان بازی میکرد و تا توی چشم بچهها میخندید. پدرم آنوقتها توی مسجدسلیمان کارگر شرکت نفت بود و آرزو داشت کارمند بشود و خانه توی بریم بگیرد. بعد انقلاب شد و بابام کارمند شد و ما چهارتا دنیا آمدیم که سرباز امام زمان باشیم و زنعموم مرد و عمویم یک زن دیگر گرفت و مادرم از زن دوم عمو خوشش نمیآمد و ما دیگر دسته جمعی مسافرت نرفتیم و اولین سفری که من یادم میآید، همین محمودآبادی بود که بابام از طرف شرکت نفت ما برد و من برای اولین بار دریا را دیدم و هیجانزده بودم و خدا خدا میکردم پدرم هر سال ما را ببرد محمودآباد.
یادم هست که یک شب بعد از شام برمیگشتیم سوئیت و کنار دریا راه میرفتیم و من روبهرویم سیاه ِ سیاه بود و من میترسیدم آب بزند من را با خودش ببرد توی این سیاهی ِ بیانتها و حتی یک بار هم فکر نکردم که یک بزرگتری هست دست من را بگیرد. یادم هست که که از آن به بعد و بزرگتر هم که شدم، دوست داشتم همینجوری بنشینم روبهرویش و نگاهش کنم و بترسم و کسی نباشد دستم را بگیرد. خیال میکردم من خیلی آدم خاص و تنهایی هستم. کی توی چهارده سالگی همچین فکری نمیکرد؟
اولین سفر ِ دوتایی که با هم رفتیم، غیر ِ این همدانها و اهواز رفتنهای اجباری، گرگان بود. سه سال پیش گمانم. مطمئنم که بندر ترکمن و بندر گز هم رفتیم و حتی یادم هست قایقسواری کردیم و توی جزیرهی کوچکی که یک رستوران بیشتر نداشت، ماهی خوردیم و یادم میآد توی تاریکی شب هم با هم کنار دریا بودیم و لابد من باید همچین فکری کرده باشم که تو هستی دست من را بگیری و من از هیچ موجی نمیترسم. یادم نیست. اینش یادم مانده که روز دوم سفر پریود شدم و حمام هتل کثیف بود و من درد داشتم و لحظهشماری میکردم که برویم فرودگاه و برگردیم خانه.
میخواهم بگویم الان که خوب فکرش را میکنم، میفهمم که چرا پدرم از یک جای زندگیاش به بعد، دیگر دوست نداشت سفر برود.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire