jeudi, juillet 08, 2010

شب بود. چشم‌هام را به زور باز نگه داشته بودم و پیراشکی درست می‌کردم برای ناهار فردا. رادیو برای خودش روشن بود. بازی آلمان اسپانیا. اوایل بازی بود و من داشتم آخرین پیراشکی‌هام را قالب می‌زدم. خمیر را توی دستم چرخاندم، آرد پاشیدم، قالب زدم، گوشت گذاشتم لایش و بستم گذاشتم توی سینی فر. دوباره خمیر توی دستم چرخاندم. این کار را هنوز یاد نگرفته‌ام، بر عکس مادرم که با مهارت می‌چرخاند و از این دست به آن دست می‌داد و نازکش می‌کرد.

از وقتی یادم می‌آید، مادرم نان می‌پخت. وسواس داشت. دستپخت کسی را نمی‌خورد. این که سهل است، مهمانی که می‌رفتیم، بینی‌اش را چین می‌داد و با بدگمانی نگاه می‌کرد و دست به چیزی نمی‌زد؛ به آدم‌ها هم. حالا البته بهتر شده، اما آن وقت‌ها محال بود غیر از این رفتار کند. از خانه‌ی مادرش هم که برمی‌گشت، تا حمام نمی‌رفت نباید به جایی می‌خورد. می‌گفت نجس‌ام. همه‌ی دنیا نجس بود بجز ما که زندگی‌مان دست خودش بود و این چهاردیواری که سالی یک بار تک‌تک اتاق‌هاش را آب میکشید و پهن می‌کرد زیر آفتاب داغ تابستان. ما را هم همین‌طور- تقریباً. یک صحنه‌ای توی ذهنم مانده که مامان توی حیاط، شلنگ آب را گرفته بود روی سر من، یا برادرم. تصویر محوی است. خوب نمی‌بینمش. شاید هم خیال می‌کنم. ولی این را مطمئنم که یکبار من را کتک زد. بد کتک زد و خیلی ترسیده بودم. سر ِ این بود که رفته بودیم سراغ دوچرخه‌ی کوچکی که توی حیاط داشتیم، با برادر و پسرعموم. مادرم زورش به آن‌ها نرسید، اما خوب زهره‌چشمی از من گرفت. من هنوز هم دوچرخه دوست دارم و هنوز هم کوچکترین شوقی برای سوارشدنش ندارم.

هیچ وقت نفهمیدم وسواس ِ مادرم چه‌طور شروع شد. جوان‌تر که بود، این‌طور نبود. آراسته بود و کفش‌های پاشنه‌بلند می‌پوشید و شب‌ها شام می‌رفتند باشگاه ساحل. من که کوچک بودم، مادرم لب به غذاهای باشگاه شرکت نمی‌زد که روز به روز کیفت‌شان افت میکرد، اما من مرغ‌های ناهار جمعه‌اش را دوست داشتم. با هویج و کرفس و فلفل‌دلمه‌ای آب‌پز می‌کردند و سس غلیظی می‌دادند روش. بابام ظهرهای جمعه دوتا قابلمه برمی‌داشت، می‌رفت باشگاه ساحل، غذا را می‌گرفت می‌آورد خانه. مادرم کاری به کار ما نداشت، برای خودش همیشه غذای جدا درست می‌کرد. غذای خوبی هم درست می‌کرد، اما همیشه میخواست به ما بفهماند که دارد در حق ما فداکاری می‌کند. هر تکه گوشت یا مرغ را زهرمار می‌کرد تا از گلویمان پایین برود.

نان پختن برای مادرم، آئین خودش را داشت. حمام می‌کرد و پیراهن ِ تازه شسته شده می‌پوشید و خمیرمایه درست می‌کرد و آرد و آب می‌ریخت و نمک می‌زد و خوب ورز می‌داد. پدرم گوشه‌ی حیاط اتاقکی ساخته بود که مادرم دم و دستگاه نان‌پزی‌اش را گذاشته بود و همان‌جا نان می‌پخت و داغ داغ می‌آورد سر سفره، مخصوصاً وقت‌هایی که مهمان داشتیم.

اگر بگویم نان‌های مادرم زبان‌زد خاص و عام بود، خیلی اغراق کرده‌ام. آن‌قدرها مهمان خانه‌مان نمی‌آمد. اما هر کس می‌خورد، تعریف می‌کرد. مادرم خیلی خوشحال می‌شد. ما برایمان معمولی بود. عادت کرده بودیم، دیگر نمی‌دیدمش. گاهی ناراحت می‌شدیم حتی، بچه‌های دیگر لقمه‌های لواش و پنیر و کره داشتند برای زنگ‌های تفریح، ما نه. مادرم این چیزها یادش نمی‌ماند. مهم نبود براش. خیلی حسرتش را می‌خورم. مادرم اما براش مهم بود کسی از نان‌، از غذا، یا حتی ماستی که درست می‌کرد، تعریف کند. چشم‌هاش برق می‌زد و از ته دل می‌خندید. این را من هم ازش به ارث برده‌ام. با طعم‌ها و بوها و مزه‌ها بازی می‌کنم و کسی که تعریف کند، چشم‌هام برق می‌‌زند.

Aucun commentaire: