lundi, octobre 04, 2010

داشتم ظرف می‌شستم که یادم افتاد خیلی وقت است این‌جا چیزی ننوشته‌ام. دو سه تا درفت داشتم که دیدم خیلی هم خوب‌اند، ولی وقتشان گذشته. یکی‌اش حرف ِ خانه خریدن بود و این که آدم وقتی می‌خواهد به یک جایی متعهد بشود، دیگر مثل سابق عیب و ایرادش را به خوبی‌هاش نمی‌بخشد و این که خانه‌ها چه‌قدر شبیه آدم‌هایند. یکی‌اش هم نقل حکایت‌ها و مثل‌های پدرم بود. شاید بعدتر گفتمش.

دیروز بنا آوردیم و راس ساعت دو اولین کلنگ بازسازی خانه را زدند توی دیوار. من نبودم، ولی از قبلش می‌دانستم چه خبر قرار است باشد. نزدیک سه و نیم بود که رسیدم خانه و از سر ِ کوچه دیدم صدای کلنگ زدن می‌آید. خوبی ِ خانه‌ی روبه‌رویی را خریدن همین است. می‌توانستیم با دوربین چشم بیندازیم توی بالکن و ببینیم چه کار دارند می‌کنند. نکردیم البته. هر نیم ساعت یک بار علی‌رضا می‌رفت یک سری بهشان می‌زند و برمی‌گشت خانه. عصر هم رفتیم کاشی برای توالت بخریم.

اگر به من بگویند فیلم طنز محبوبت چیست، خیلی باید فکر کنم تا چیزی به ذهنم برسد. سریال نه، کسی لب تر کند لیستی برایش ردیف می‌کنم از فرندز بگیر برو تا کاپلینگ و بیگ بنگ و بلک‌ادر. علی‌رضا برعکس. حتماً یکی از فیلم‌های مل بروکس را اسم می‌برد. حالا این را می‌خواستم بگویم که این بابا یک فیلمی دارد به اسم سایلنت مووی. یک جایی توی این فیلم، یک مشت سرمایه‌دار ِ بی‌غم جلسه دارند و دوتاشان پا می‌شوند بروند مستراح. روی دیوار مستراحشان، حرفی را نوشته‌اند که هر کس در و دیوارش را ببیند، با آن موافق است: Our toilettes are nicer than many people's home. مستراح خانه‌های ما هم از همان اول عروسی که رفتیم صد تومان دادیم ادوات مستراح، شامل برس توالت شور و جای دستمال کاغذی و حوله و صابون خریدیم، این‌طوری بود. حالا با این کاشی‌ها و ابزاری که رفتیم خریدیم اوضاع بدتر هم شده. فاکتور را که می‌گذارم جلویم، از خجالت نزدیک است آب شوم. کاشی والنتاین سفید زمینه و گل‌دار سفید و گل‌دار مشکی برای دستشویی، کاشی شیفته‌ی سفید و قرمز با حاشیه‌ی چیتان فیتان برای حمام، با سرامیک کف و چسب و توالت زمینی و انواع شیرآلات، سر ِ جمع فلان‌قدر تومان. بعد نه تنها چیزهای فیتانی هستند، یک ریزه‌کاری‌هایی هم دارند که بیا و ببین. مثلاً دسته‌ی شیر مستراح با شیر ظرف‌شویی از یک مدل و به اصطلاح ست است. یکی نیست به من بگوید ننه سگ، تو را چه به این حرف‌ها؟ پدرم این جور مواقع حرف خوبی می‌زند. می‌پرسد سر تا پای خودت این‌قدر می‌ارزد؟! همین حرفش دیشب هی توی گوشم بود که نگذاشت از این روشویی‌های خارجی ِ کابینت‌دار هم بگیریم. ولی وای از این روشویی‌های خارجی کابینت‌دار.

ساعت از نه گذشته بود که برگشتیم. می‌خواستیم برای کارگرها شام بگیریم که دیدیم جمع کرده‌اند رفته‌اند. رفتیم توی خانه‌ی پر از خورده گچ و گونی‌های پخش و پلا شده و حال‌مان خریدنی بود. هی قربان‌صدقه‌ی خودمان می‌رفتیم که گفتیم در حمام را ببرند توی اتاق خواب و جاش دیوار بکشند و اوپن را خراب کنند که جاش کابینت بگذاریم. بعدش آدی بودی-طور کشف کردیم که یادمان رفته بگوییم پریز حمام را هم جابه‌جا کنند و الان چراغش از توی پذیرایی روشن می‌شود و درش توی توی اتاق خواب است. خیلی از خودمان خندیدیم. یک وضعی.

دو هفته‌ی پیش یادم می‌آید توی گودر یک نتی گذاشته بودم مبنی بر این که باید آخر شهریور به دنیا می‌آمدم. دلیلش این بود که حال و روزی داشتم که توجه می‌‌طلبید و کسی هم دور و برم نبود. از آن موقع همین‌طوری مانده بودم که شد شب جمعه و بعد از مدت‌ها با دوست‌های علی‌رضا معاشرت کردیم و بزرگ‌ترین سورپرایزهای عمرم را کادو گرفتم. یک لباس خیلی خارجی‌طوری بود که به عمرم نداشتم و یک بسته سیگار بود با یک کلاغ ِ پا شکسته و یک بغلی ویسکی جانی واکر که تنها خوری‌اش کردم. چقدر هم چسبید. می‌خواهم بگویم خیلی وقت‌ها لازم می‌شود همین‌طوری بی بهانه به هم توجه کنیم.

آقای افتخاری اگر -به قول معلم شیمی دبیرستان‌مان- یک کار خوب به عمرش کرده باشد، همین خواندن ِ صیاد است، همین صداش است آن‌جایی که می‌گوید: در بند و گرفتار، بر آن سلسله مویم.
طره‌ی روی پیشانی علی‌رضا را عرض می‌کنم. بله.

Aucun commentaire: