صبح جمعهی خیلی آرامی است. از آنها که از دور اگر نگاهشان کنی، اصلاً به چشم نمیآیند، اما تویشان که باشی، خودت میفهمی چه دردسری پشتشان خوابیده و چه دل شیری میخواهد گذراندنشان.
چند دقیقهای از ده صبح گذشته و علیرضا خوابیده. توتی هم؛ کنارش. من اینور بساط پهن کردهام، با سیگار مکفی و لیوان چای نشستهام، دستم توی فایلی است که گرفتهام برای ویرایش. از اینجا به بعد ِ داستان، موسیقی کمکم تندتر میشود و بیننده اگر چشمهایش را ریز کند، میبیند فایل هنوز به نیمه نرسیده و من باید تا امشب تحویلش بدهم. یک کمی که چشم بگردانید، توی هال بساط ِ روشویی- آینه- قفسه و آویز حمام پهن است که امروز باید ببریم خانه نصب کنیم و لوسترها هستند و پی ِ نجار و آلومینیومکار رفتن مانده و میز کامپیوتر که حتماً باید عوض کنیم و هنوز نمیدانیم کِی و اگر رفتیم، باید دوتا صندلی اوپن هم بگیریم و شنبه هم تولد دوستم است و حتماً باید بروم یک چیزی براش بگیرم و بماند که دوتا تولد نه و ده ِ مهر ِ خواهر و دوستم را سر ِ وقتش یادم رفته بود و مشق گرامر دارم.
چهارشنبه داشتم دق میکردم. سه روز بود آقای میم هی من را دعوا میکرد که چرا کار نمیکنم و کار نقاشی هنوز تمام نشده بود و کابینتها را نبرده بودند و با معلم ِ آواشناسی دعوایم شده بود و ما که باید پول رهن را سهشنبه میدادیم به صاحبخانه، بنگاه قرار قراداد را انداخته بود جمعه و سفر آخر هفته داشت بههم میخورد و اسبابکشی افتاده بود وسط هفته و من دیگر جا نداشتم غیبت کنم. در کلاس را به هم کوبیدم و وانمود کردم باد زده، بعد رفتم توی توالت پنج دقیقه توی سر خودم زدم که خفهشو و با ریمل ِ ریخته برگشتم کلاس. بعد خوب شدم. الان که جمعه است، نه من کار آقای میم را تمام کردهام، نه نقاش کارش را تمام کرده، نه ماجرای پول رهن درست شده، نه سفر رفتیم، نه کابینتها را بردهاند، نه اسبابکشی افتاده آخر ِ هفته، نه میتوانم بروم آواشناسیام را حذف کنم و هشت ترمه بشوم، نه مشقهای گرامرم را نوشتهام، نه وقت داریم برویم میز کامپیوتر و صندلی اوپن و کادوی تولد بگیریم. تازه نجاری که گیتی بهام معرفی کرده بود و خیالم بابتش راحت بود هم دیشب جوابمان کرد که غرب کار میکند و دیگر کسی را بلد نیستیم که بیاید درهای کمددیواری را ریلی کند و خودش را طبقه بزند.
با این حال من سالم و سرحال اینجا نشستهام و هی یاد ِ گردش موزهی ایران باستانمان هستم با استاد ِ خوبی که توی آن دوره داشتیم و این که دیروز دوباره با مرجان قرار گذاشتیم پول جمع کنیم تابستان بعد برویم فرانسه و این که چه مستراحی داریم ما توی خانهی جدید.
خیال میکنم هر از گاهی باید رفت چیزی مثل این روشویی کابینتدار خرید که حال آدم را خوب کند، آدم را خارجی کند، که خیال آدم را راحت کند که ته ِ ته ِ همهی بدبختیهاش یک چیز خوبی هم هست که بهش چنگ بزند و خودش را سر پا نگه دارد، گیرم این چیز خوب کاسهی مستراح باشد، ظرف ادویه باشد، مجلهی مترجم باشد، کتاب ِ خارجی باشد. چهمیدانم، یک چیزی باشد که آدم یادش برود که دور و برش پر شده از دعواهای آقای میم و استاد زبانشناسی و بدقولی بنگاه و هی دویدن و دویدن و دویدن و علیرضایش که خسته است.
علیرضایش که خسته است.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire