الان که شروع میکنم اینها را بنویسم، یک آدم خستهایام که یک لیوان قهوهی زیادی شیرین شده جلوی خودش گذاشته و نا ندارد برود کولر را خاموش کند که یخ نزند.
پیش پای شما بناها کارشان تمام شد و سوار ماشینشان شدند، رفتند. اینطور آدمهایی هستیم که بنایشان با ماشین میآید سر کار. کلی هم چیز یاد گرفتم این دو روز که مدرسه نرفتم و ماندم بالای سر بناها. اولاً که میدانم اسم حرفهای سنگ توالت میشود توالت زمینی، دوماً که فهمیدهام کفشور حمام اصلاً چیزی شبیه طی و اینطور چیزها نیست، بلکه همانی است که من بهاش میگویم راهآب. بعد هم در کمال تعجب دیدم با مالیدن سیصد کیلو چسب و کاشی به دیوار، ساختمان اصلاً پایین نمیآید. ولی راستش هنوز نفهمیدهام چقدر چسب و کاشی لازم است. (نگارنده در این لحظه مشغول خمیازه کشیدن است و چند لحظهای مکث میکند.) چی میگفتم؟ آها. حرف مهمی نمیزدم.
یک چیزی که دلم میخواهد به ضرب و زور دگنگ توی سر رئیسهای علیرضا فرو کنم، این است که گاهی وقتها خیلی مهم است مرد توی خانه باشد. این دو روزه هی یاد اوس قاسم میافتم. حالا دقیقاً حال ندارم تعریف کنم اوس قاسم از کجا پیدایش شد و جریانش چیست. شاید بعداً گفتم. خلاصهاش این است که یک وقتی ما خانه عوض کردیم و اعضای مونث ِ بالای بیست و پنج سال ِ خانواده تصمیم گرفته بودند یک دیوار طبقهی بالا را کلاً بکنند کتابخانه و برای ساختن این کتابخانه، نجاری معتبرتر از شاگرد مبل فروشی ِ سر چهارراه پیدا نکردند. آن موقع با هشتاد تومن میشد دو تا کتابخانهی قفسهدار ِ در-شیشهای خرید. اوس قاسم این پول را صرف این کرد که چهارتا تیر و تخته به هم بچسباند که زیر بار وزن کتابها قابلیت ارتجاعی بینظیری از خودشان نشان میدادند. این تیر و تختهها بعدها به عنوان یادگاری از اوس قاسم موفق شدند کبابهای برشتهای تحویل جامعه دهند و اسم اوس قاسم به عنوان نمادی در ذهن ما ثبت شد که هر وقت میخواهیم حرص اعضای مونث بالای بیست و پنج سال خانواده را دربیاوریم، به کار ببریم.
یادم نیست چی داشتم میگفتم که به اینجا رسیدم. آها، حرف این بود که رئیسهای علیرضا نمیفهمند گاهی حضور یک مرد در خانه لازم است و داشتم مثال میزدم. حقیقت این است که از خواب دارم میمیرم و چشمهایم را به زور باز نگه داشتهام. اصلاً نمیفهمم چی دارم مینویسم. بدیاش این است که صبح بنا بود و شب کابینتساز است با نقاش و باید وقت کنیم برویم روشویی هم بگیریم که فردا که لولهکش میآید شیرها را نصب کند، آن را هم کار بگذارد. بعدش هم که لابد یک هفته- ده روزی معطل خشک شدن رنگ دیوار و حاضر شدن کابینتها هستیم و -اینجاهای ماجراست که بابک میگوید یا قمر- و بعد هم باز کردن کارتنهایی که یک ماه است بسته شدهاند و توتی هر از گاهی میرود توی یکیشان میشاشد و باید باز کرد، شست، دوباره بست.
فکر این چیزها و این یک ماهی که گذشته را که میکنم، اتوماتیک بعدش توی ذهنم میآید که «عوضش بعد میروید توی خانهی خودتان و بعد همهچیز فیلان است و بیسار است.» اولاً که خانهی خودمان نیست و اول و آخرش خانهی خواهرم است، بعد هم که یازده ماه ِ دیگر به یک ماه رمضان نمیارزد اصلاً. آدم باید دوازده ماه سال و هفت روز هفته خوش باشد. یعنی چی که دو هفته است همهی زندگیام را گذاشتهام کنار که خانه این را کم دارد و آنش زیاد است؟
بله. من خیلی شاکی هستم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire