samedi, septembre 17, 2011

شب بود. باد خنکی می‌وزید. گلوله‌ی گنده‌ای در گلویم بود.

بیست بار باز کردم یک غر مبسوط بزنم و آخرش کسشعر خنده‌دارتری پیدا نکردم که پاراگراف‌ام را باش شروع کنم. جریان از این قرار است که اول تابستان دیدیم چندتا تپه‌ی مختصر جلوی رویمان است. پاشنه را ورکشیدیم و زدیم به جاده و یک‌هو چشم باز کردیم دیدیم افتادیم توی یک چاله‌ی گه. اوف. چه تابستانی است و تمام هم نمی‌شود.

وقتی عروسی کردیم، دو سه سال اولش خیلی سخت بود. پول نداشتیم و بلد نبودیم چطوری می‌شود توی یک منجلابی که اسمش بی‌پولی است، فرو نرویم. خیال می‌کنم همان دو سه سال اول بود که تکلیف باقی عمر ما دو تا را مشخص کرد. یعنی وقتی آن حجم عظیم نکبت را توانستیم از سر بگذرانیم، دیدیم که دیگر چیزی نیست که به این راحتی‌ها غافلگیرمان کند.

سخت بود، می‌دانید؟ برای او بیشتر.

من به شانس اعتقاد ندارم. البته به خدا هم اعتقاد ندارم، اما آن یک حرف دیگر است. به شانس اعتقاد ندارم، اما اسم این سلسه اتفاقات بعضاً خنده‌دار را اگر نشود بدشانسی گذاشت، پس باید چی گذاشت؟

روز تولدش، پول نداشتم. دو ماه گذشته و هنوز جایش درد دارد. خیلی درد دارد.

من خیال نمی‌کردم برادر آدم می‌تواند این‌قدر مشکل باشد. البته برادر خودم مشکل بود، اما خیال نمی‌کردم برادر علی‌رضا با این حجمِ... اسم این یکی را چی بگذارم؟ یک هفته است که فکرش را گذاشته‌ام یک گوشه و سراغش نمی‌روم. سراغ یک چیزهایی را اگر بگیرم، دیگر نمی‌توانم سر پا بایستم.

بعد یک آدم‌هایی هستند که توی رویت می‌ایستند و دروغ می‌گویند. دروغ می‌گویند.

اهواز که بودیم، همه‌چیز آرام و ملایم بود. درد نداشت. رنگ تند و تیز تویش پیدا نمی‌شد. سر صبح تلفن زنگ نمی‌زد بپرسد کی می‌رسی. زنگ نمی‌زد بپرسد دیتابیس فیلان، بیسار (این جمله نشان‌گر توجه عمیق من به مسائل کاری علی‌رضاست) و هیچ شبی آدم مجبور نبود راس ساعت دوازده به خودش بگوید که ای وای، صبح خواب می‌مانم. خسته که بودیم می‌خوابیدیم و سر صبح که دلمان می‌خواست بیدار بشویم، می‌شدیم. بعد برگشتیم سر خانه و زندگیمان و یک دفعه همه‌چیز رفت روی دور تند.

بالاخره که مجبورم فکرشان را بکنم. چه بهتر الان که تو کنارمی.

یک فیلمی بود به اسم مورچه‌ها اثر موریس مترلینگ. من الان یکی از آن مورچه‌هام که تند تند می‌رود؛ اما بدبختی این است که به لانه نمی‌رسد.

یک چیزهای کوچکی هستند که سه ماه جمع می‌شوند و یک شبی مثل امشب، سرریز می‌کنند.

تازگی‌ها بلد نیستم چطوری بنویسم. اول و آخرش هم از همه سخت‌تر است. جمله‌هام توی هوا می‌مانند. باید یک فکری هم برای این بکنم.
این هم روی باقی. یک وقت دیدی تا صبح آب شدم و جایم بیدی رویید که این بادها خم‌اش نمی‌کردند.

1 commentaire:

Maryam a dit…

Hadieye azize aziz, mrc baraye tabrik, mrc:-*:-*
nemidunam chetor behet begam in hesso cheghadr mifahmam, hade aghal boghze 3 mah jam shode ro, davidano naresidano,manjelabe bi poolio dasto pa zadan vase foroo naraftano...
Hadie, migzare, sakhto koshande migzare, vali migzare.age be in gozashtan omid nabashe ke dige...