دیگه در مورد درد ننویس دخترم. خب؟
jeudi, juin 29, 2017
vendredi, juin 23, 2017
یه لحظه، یه اتفاق هست که چند بار خواباش رو دیدهام تا حالا. خواب متفاوت گذشتناش رو. نمیدونم چرا. نه از فکر کردن بهش فرار میکنم و ناخودآگاهم درگیرشه، نه اهمیت خاصی برام داره. اون لحظهای که موحتشم حانیم توی بیمارستان اومد بالای سرم و اماس رو تایید کرد. اون لحظه حتی مبدا شروع بیماری هم نیست که بگم متفاوت گذشتن یا نگذشتناش فرقی داره. به عقب که نگاه میکنم، چندتایی نشونه هست که میگه از خیلی وقت پیش شروع شده بود. خیلی وقت پیش. اون روز هیچ تاثیری نداشت. یه هفته زودتر، با چند ساعت یا چند ماه بعدش هیچ فرقی نمیکرد.
اون لحظه خودم بودم که فرق کردم. که زیر و رو شدم. مریض شدن برای خیلیها بهانهاس. بعدش عوض میشن، تفریح میکنن، به خودشون بیشتر اولویت میدن، سالمتر میشن، به هر چی که فکر میکنن قویترشون میکنه چنگ میاندازن. گاهی بلاهت میکنن از روی امید.
من چه فرقی کردم؟ بیهودگی و ملال. سکوت.
اون لحظه خودم بودم که فرق کردم. که زیر و رو شدم. مریض شدن برای خیلیها بهانهاس. بعدش عوض میشن، تفریح میکنن، به خودشون بیشتر اولویت میدن، سالمتر میشن، به هر چی که فکر میکنن قویترشون میکنه چنگ میاندازن. گاهی بلاهت میکنن از روی امید.
من چه فرقی کردم؟ بیهودگی و ملال. سکوت.
vendredi, juin 16, 2017
mercredi, juin 07, 2017
شب ِ سوم، دندوندرد و گوشدرد امونام رو برید. هیچ کدوم از مسکنها و اسپریهای بیحسی اثر نمیکردن. برای یه مدت طولانی بلند بلند گریه کردم و زار زدم. جلوی خودم رو نگرفتم. خیلی وقت بود به خودم میگفتم چرا به حال خودت گریه نمیکنی زن. گریه کردم. فرداش بهم گفت خیلی ترسیدم. گفت حتی برای اماس هم اینطور نشده بودی. میخواستم براش توضیح بدم موقع گریه کردن دیگه به درد فکر نمیکردم، به فکر اون روزا هم بودم و صدای خوردن جمجمهام روی آسفالت توی سرم افتاده بود روی repeat. ولی نمیدونستم چطور بگم.
بعضی وقتها فکر میکنم هیچ منصفانه نیست که وسط دیل کردن با یه ترامای بزرگ، مجبوری به فکر مشکلات ریز و درشت روزمره هم باشی. زردچوبه تموم میشه و باید نرمکنندهی لباس بخری و امروز پیاماسی و گاهی سرما میخوری و نمیتونی انتظار داشته باشی جاهای غریبه، رعایتت رو بکنن -مث اون دفعهای که خسته بودم و توی اتوبوس یکی ازم خواست جام رو بهش بدم و روم نشد بگم نه. طبعاً اینطوری نیست. همهچی همونجور میگذره که قبلاً میگذشت. کاری نداره تو سرعتت کم و زیاد میشه. چه میشه کرد. زندگی همینه.
samedi, juin 03, 2017
روی پنج شش پیک ودکا و دو شات تکیلا، یا کمتر یا بیشتر تزریق کردم. به نظرم احمقانهترین و ضمناً عاقلانهترین کار ممکن بود. یک چیزی بود که بالاخره باید میکردم و تنهایی نمیشد. جمع خوبی برای این کار بود گمانم، ولی برای من فرقی نمیکرد. هر چیزی که بین بیماری من و باقی آدمها پل بزند، معذبام میکند. سعی میکنم راحت باشم، حرفش را بزنم، شوخی کنم، سوالها را سر صبر و حوصله جواب بدهم، ولی کشف ترحم توی نگاه بقیه روی شانههام سنگینی میکند. خواهرزادهی دهسالهام همانجوری من را نگاه کرد که من انسولین زدن بابام را تماشا کرده بودم. هنوز باورم نمیشود چطوری توانستم نگاهاش را ببینم و صدام در نیاید.
امشب حال خوشی نداشتم. یک دندان عصبکشیشده دارم و پریروز خوردم زمین. بدجوری خوردم زمین و هر لحظه صدای خوردن جمجمهام روی آسفالت دارد توی گوشم میپیچد. یکجوری بود که مطمئن بودم الان ضربهی مغزی میشوم. یک کمی ترسیدم، بابت این که مطمئن نبودم اتفاق راحتی باشد. چیزیام نشد، ولی جاش روی سرم و بازوم و زانوم هنوز دردناک و کبود است. روی اینها عرق خوردم و بتافرون را حاضر کردم زدم توی بازوی راست. یک گوشه و کناری که نه کسی ببیند، نه به شکل مشخصی دور باشد. یک چیز طبیعی، بیحرف، بیصدا. حالم خیلی بد نبود. میتوانستم بدون لنگیدن راه بروم و یادم نمیآید چیزی از دستم افتاده باشد.
چند دقیقه بعدش بدندرد گرفتم. یکی از شدیدترین دردهایی بود که تا حالا بابت اماس کشیدهام. بیشترش کورتون بود فقط که از دردش هیچی نمیتوانم تصور کنم، فقط حال آن روزی توی ذهنم پررنگ است که هی میگفتم kill me, kill me. از جای ورم لای موهام تیر میکشید و پخش میشد پشت پیشانی و میآمد پایین تا ته ستون فقرات. نمیفهمیدم چرا. منصفانه نبود به نظرم. برای اولین بار توی سفر داشتم بیدغدغه خوش میگذراندم. مسکن نخورده رفتم نشستم روی توالت فرنگی که اشتباه بدی بود. باید همان موقع میخوردم. بدتر شد یا فرقی نکرد. نمیدانم. پیچیدم توی خودم که یک حالت کمدردتری پیدا کنم. نمیشد. گوشهی توالت دراز کشیدم خودم را بغل زدم و چشمهام را بستم و هی گفتم میگذرد. آن بیرون بقیه فکر میکردند مستام. مهم نبود. بودم. ولی درد داشت و درد مستی نبود. م. یکی دو بار حالم را پرسید و هر دفعه سعی کردم خودم را جمع کنم بزنم بیرون، نمیشد. سر پا که سعی میکردم بایستم، جلوی چشمهام جرقه میزد، تیر کشیدن میآمد پایینتر تا سر انگشت پاها و کمرم صاف نمیشد. نمیشد قدم بردارم. خیلی ترسناک بود و نمیدانستم کی قرار است تمام بشود. مسکن توی کیفم بود، تهِ یک کیف کوچک لوازم آرایش، دور و دستنیافتنی و حتی صدان در نمیآمد از کسی بخواهم برایم بیاوردش. نمیدانم چقدر طول کشید که ا. آمد کمکام، بلندم کرد و رفتم بیرون. یک کمی دمر دراز کشیدم، بعد فکر کردم دیگر بس است. بلند شدم برگشتم وسط بقیه. نمیدانم چه شکلی بودم. اول رفتم نشستم روی مبل. چهارتا پله و دوقدم راه و تمرکز برای صاف رفتن، کل انرژیام را کشیده بود. بعد رفتم سراغ کیفام آنطرف خانه. م. برایم چای ریخته بود. با یک، دو، سه قلپ چای، مسکن را فرو دادم. چند ساعت بعد، وسط راه کافه و طباخی، اثر مسکن رفت، ولی من دیگر مست نبودم و آدم هشیار، راحت میتواند درد را پنهان کند.
Inscription à :
Articles (Atom)