mardi, juin 17, 2025

You will never break the chain

 خیلی آشفته‌ام و نمی‌دانم تمام این آشفتگی را کجا خالی کنم. انگار منتظر یک چیزی باشی که قرار نیست اتفاق بیفتد، اما حاضر نباشی این را قبول کنی و راهت را بکشی و بروی. شاید بد نباشد سعی کنم راهم را بکشم بروم.

جمله‌ی آخری که امروز توی تراپی گفتم، من را از خودم ترساند. داشتیم حرف یک کتاب‌فروشی می‌زدیم، یعنی داشتم حرف یک کتاب‌فروشی را می‌شنیدم که بد نیست بروم. بعد گفتم «مشکل من جا نیست، من از این که با خودم تنها باشم می‌ترسم.» بعد تکان بدی از این حرف خودم خوردم و در همان حال داشتم خداحافظی می‌کردم تا سه هفته دیگر، در حالی که دلم می‌خواست دست خودم را ول کنم و خودم را همراه خودم نبرم به خاطر این حرف. که اصلا بابت همان یک‌جمله تسکین و دلداری لازم داشتم، اما یک‌هو دستم از دنیای آدم‌ها ول شد و افتادم ته چاه.

من توی عمرم کم پیش آمده که ظاهرم را دوست داشته باشم. شاید یک یا دو بار در طول تقریبا چهل سال. چون فکر می‌کردم جای تغییر خیلی دارد و در بهترین حالت خودم نیستم و این‌جور خزعبلات. اما تا حالا به این فکر نکرده بودم که احساس‌ام به این آدمی که این‌تو فکر می‌کند و وجود نامرئی دارد چطوری است. به نظرم چیز جالب و بامزه‌ای می‌آمدم که حوصله‌ام ازش سر نمی‌رفت. سلیقه‌ام، اخلاق‌ام، عادت‌هام را می‌پسندیدم و از تنها بودن با خودم حوصله‌ام سر نمی‌رفت. بهبود دادن شخصیت آدم این‌طوری است که مثلا کتاب می‌خوانی و به‌اش فکر می‌کنی و با خودت درباره‌اش حرف می‌زنی و چیزهایی در ذهنت روشن می‌شود و تمام این‌ها برای من لذت‌بخش بود و می‌کردم و تماشای قدیم و جدید خودم به‌ام اطمینان و اعتمادبه‌نفس می‌داد. اهمیتی برام نداشت که آدم‌ها قضاوت‌ام بکنند یا به‌ام بگویند که تلخ و سیاه فکر می‌کنی -چیزی که در تمام عمرم شنیده‌ام. من با خودم خوشحال بودم. حتی طی رنج و غصه هم با خودم خوشحال بودم.

بعد به نظرم با خودم توی زندان ماندم و تمام روزنه‌هام به بیرون بسته شد. شاید هم نه، شاید طبیعت دنیا این‌طوری است که در نهایت تلخی‌اش کام تو را هم تلخ می‌کند. مخصوصا اگر روشنایی‌های زندگی‌ات را گذاشته باشی و رفته باشی. و من روشنایی‌هایی زندگی‌ام را گذاشته بودم رفته بودم توی یک استودیوی هیجده‌متری در خیابان وتزلارر، که به خیال خودم آینده‌ام را بسازم. آینده‌ای که آن موقع نمی‌دانستم وجود ندارد.

حالا وقتی با خودم تنها می‌مانم، اولین فکری که توی سرم می‌چرخد این است که کاش می‌مردم، که کاش مرده بودم -چون فرآیند مردن هم باید چیز ناراحتی باشد. فکر بعدی یک سکوت طولانی است. انگار دیگر حرف جدیدی ندارم با خودم بزنم جز تکرار شکوه و گلایه و دل‌خوری‌هایی که روی هم تلنبار می‌کنم و می‌کشم دنبال خودم. دنبال‌اش سرزنش و نفرت و دلخوری و کینه می‌آید.

گاهی به این فکر می‌کنم که چطوری می‌توانم بمیرم. دلم نمی‌خواد بگویم خودکشی، چون نمی‌خواهم خودم را بکشم، می‌خواهم مرده باشم و یک‌جوری می‌خواهم به خودم کمک کنم که مرده باشم. این اسم‌اش خودکشی نیست. سه‌تا راه عملی برای خودم تعریف کرده‌ام. تا حالا دو بار یک قدم جلوتر از فکر کردن رفته‌ام، و می‌دانم که دفعه‌ی بعدی ممکن است خیلی بیشتر بروم. آدم با هر قدمی که بردارد قوی‌تر می‌شود.  این را البته در مورد مردن نمی‌گویند. در مورد زندگی کردن می‌گویند که امتحان کردم و راست نبود.

حالا دیگر کارم به جایی رسیده که از تنها بودن با خودم می‌ترسم. هر روز می‌روم بدنم را تا جایی که زورم می‌رسد خسته می‌کنم، ورزش می‌کنم، می‌دوم، راه می‌روم، می‌آیم گوشه‌ی خانه، هدفون می‌کنم توی گوشم و یک چیزی با صدای بلند پخش می‌کنم که صدای خودم، صدای آن آدمی که زندانی و دردکشیده و زخم‌خورده است و از گریه کردن، ناله کردن، فریاد زدن خجالت نمی‌کشد، صدای خودم را، نشنوم دیگر. باز هم نمی‌توانم نشنوم. 

آدمی که آن داخل نشسته دل‌اش می‌خواهد مرده باشد و هیچ‌کدامِ این‌حرف‌ها به‌اش کمک نمی‌کند. 

samedi, juin 14, 2025

 دست‌هام را محکم گرفته‌ام که برای حتی یک نفر از آدم‌هایی که ساکن ایران هستند، ننویسم «نگرانم». حالا نگران بودن من کمترین اهمیتی ندارد، و منصفانه هم نیست که انرژی‌شان را بگذارند برای دلداری دادن به منی که نشسته‌ام یک گوشه‌ی امن دنیا. باز هم به مامان که پیغام دادم دلم پیش شماست، یا به فکرتونم، یا هچین چیزی، در جواب سه چهار بار گفت نگران نباش.

آن سالی که خیلی بهم سخت گذشته بود، یک روز صبح پا شده بودم بروم سر کار. از کلن به دوسلدورف. سر صبر و حوصله دست و رو شستم و کیفم را حاضر کردم و لباس پوشیدم و قبل از کفش پا کردن، گوشی را برداشتم به علی‌رضا صبح‌به‌خیر بگویم، دوتا پیغام پشت سر هم به چشمم خورد: «هدیه ترکیه زلزله اومده، علی‌رضا خوبه؟» و: «زلزله از ما دور بوده نگران نباش».

فاصله‌ی بین خواندن این دو پیغام حتی یک ثانیه هم نشد. بار اولی که قصه‌ی آن روز را تعریف کردم با اطمینان گفته بودم شش‌دهم ثانیه. الان که نگاه می‌کنم، الان که چهار پنج‌باری برای آدم‌های مختلف تعریفش کرده‌ام، مطمئنم فاصله‌ی خواندن این دوتا پیغام به اندازه‌ی یک عمر گذشته بود. درست مثل دیروز تا حالا، بیچاره و عاجز، چشم به اخبار جنگ و بمباران و موشک، فلج و یخ‌زده. چند بار دیگر قرار است به خودم بگویم نمی‌توانم؟ چون دیگر واقعا نمی‌تونم. خیلی وقت است نمی‌توانم. حتی از جام که بلند می‌شوم، هر دفعه مطمئنم که جاذبه‌ی زمین از دفعه‌ی قبل بیشتر شده. یا کوه غصه است که روی شانه‌های من سنگین‌تر شده. و من از کشیدن این بار سنگین، بار سنگین زندگی، که دوست‌اش هم ندارم، عاجز شده‌ام.

jeudi, juin 12, 2025

Should I stay or should I go

«کاش می‌مردم. کاش مرده بودم» از بی‌وقفه تکرار شدن این دو جمله توی سرم خسته شدم. 

این آهنگ را یادم رفته بود. سیزن اول استرنجر تینگز. این هفته خیلی سخت گذشت. سه‌تا آزمایش خون داشتم. مطب‌های مختلف. فاصله‌های طولانی. انگار تمام هفته توی راه بودم. جفت دست‌هام کبود است. از سر و کله زدن با آدم‌ها خیلی خسته‌ام. خیلی بی‌خودی. مثلا دیروز رفتم دوز سوم یک واکسنی را بزنم، بهم گفتن جابه‌جا زده‌اند و عوض دوز دوم هپ‌بی یک چیز دیگر زده‌اند. این دو دوز هپ‌بی را باید قبل از عوض کردن دارو می‌زدم که مثلا ایمن باشم. بعد من همین‌طوری ایستاده بودم آنجا فکر می‌کردم چطوری به این آدمی که خوشحال و خندان می‌گوید هیچی نشده حالی کنم که اشتباهش چه عوارضی می‌تواند داشته باشد؟ نکردم. برای ده‌هزارمین بار با خودم فکر کردم که تحملم تمام شده و کاش می‌توانستم بلند و طولانی زیر ظل آفتاب جیغ بکشم.

آزمایش نورولوژی این دفعه بد بود. دو هفته بعد از آزمایش خونی که برای کنترل می‌دهم زنگ زدند که بیا دوباره آزمایش بده. رفتم. پرسیدم چرا، بهم نگفتند. جواب آزمایش را آنلاین دیدم، آنزیم‌های کبد. یکی از چندین مشکلی که داروی جدید ممکن بود به‌وجود بیاورد. تلفن زدند وقت جدید بدهند و چون قبل از سفر وقت نداشتند، افتاد چهار هفته‌ی دیگر. چهار هفته در هول و ولا و سیر و سرکه. ای‌میل زدم به خود نورولوگ، بهم گفت طوری نیست، سفرت را برو و اگر دیدی علائمی شامل فلان و بیسار و زرد شدن چشم دیدی سریع به من خبر بده. چون هاوس دیدن من را متخصص کرده، فهمیدم تا کبد از کار نیفتد، به نظر این‌ها مشکلی نیست. 

بلافاصله بعدش نتیجه‌ی آزمایش خون دیروز را گرفتم و دیدم در عرض یک‌هفته، عددها بالاتر رفته‌اند. این‌طوری بود که حالا این‌طوری‌ام. چند ساعت است دراز کشیده‌ام زل زده‌ام به دیوار. توی گوشی سیزن اول استرنجر تینگزز را گذاشته‌ام پخش بشود و با هدفون می‌شنوم‌اش و همه‌اش توی ذهنم تکرار می‌شود که 

Should I stay or should I go 

و این که چقدر خوب می‌شد که مرده بودم. چقدر خوب می‌شود که عوض تمام این مشکلات ریز و درشت میان‌مایه و چیزهایی که نمی‌کشندت، اما مثل خوره تو را ذره ذره می‌تراشند و در خود فرو می‌برند، یک هیولای واقعی جلویم ایستاده بود که می‌دانستم زورم بهش نمی‌رسد و تسلیم می‌شدم و کسی بابت شکست خوردن سرزنشم نمی‌کرد. چون انگار آدم حق ندارد بابت مریضی‌ای که دیده نمی‌شود و خیلی‌ها بدترش را دارند کم بیاورد. حق ندارد تسلیم بشود و بگوید نمی‌توانم و نمی‌خواهم و نمی‌توانم و تنها چیزی که می‌خواهم این است که بمیرم. و هیچ فکر دیگری توی سرش نچرخد جز همین فکر خزنده‌ی آزاردهنده که مثل خوره روحت را می‌تراشد و در خود فرو می‌برد. 

mercredi, juin 11, 2025

Hand in hand, heart to heart

 یک چیزی که طی دوره‌ی تنها زندگی کردن خیلی متحیر و مبهوت‌ام کرد، نیاز آدم به لمس شدن بود. خوب که فکر کنی من تا آن موقع از این نظر کم و کسری نداشتم. خانواده‌ی پرجمعیت بود، هیچ‌وقت تنها زندگی نکرده بودم، بغل دوستان آشنایان بود، فرهنگ روبوسی و دست دادن بود، خلاصه توجه نکرده بودم که همچین چیزی چقدر مهم است و اگر نباشد چطور می‌شود. 

بعد افتادم توی آن استودیوی کوچک هجده‌متری خیابان وتزلارر. کف هرم مازلو، بلکه یک طبقه پایین‌تر. می‌رفتم دانشگاه، بعدتر می‌رفتم سر کار، می‌آمدم، هیچ احساس تنهایی نداشتم. سر کلاس‌ها می‌رفتم با همکلاسی‌ها پروژه انجام می‌دادیم و معاشرت می‌کردم، یک ساعت توی قطار می‌نشستم کتاب می‌خواندم و مردم را تماشا می‌کردم تا برسم شرکت، همکارها را می‌دیدم و از آخر هفته و چه‌کار کردی و چه‌کار کردم می‌گفتم. مطلقا احساس تنهایی نمی‌کردم. اما یک‌هو به خودم آمدم دیدم بدجوری تنها هستم. دیدم از وقتی ازمیر سوار هواپیما شدم کسی را با مهر بغل نکرده‌ام، نبوسیده‌ام. دیدم دست دادن از روتین زندگی‌ام رفته، آدم‌ها را می‌بینم، اما دوست‌هایم را نه. 

این لمس نکردن تبدیل شد به یک ابر سیاه بالای سر تنهایی‌ام. هر دفعه که از ازمیر برمی‌گشتم روزها را می‌شمردم که چند وقت شده کسی را بغل نکرده‌ام و نبوسیده‌ام. آشنایی‌ها و دوستی‌های سطحی در نهایت ممکن بود به دست دادن برسد، و طول کشید تا آدم‌هایی را پیدا کنم که هر دفعه ببینم، همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم. خیلی طول کشید و علی‌رضا دیگر آن موقع این‌جا بود و وضعیت دیگر از اضطرار درآمده بود. 

گلوله‌ی کوچک پشمالویم هم بود، که دیگر نبود، و گاهی حس می‌کنم دست‌هایم دارد از نخاراندن و نوازش نکردنش آتش می‌گیرد و یخ می‌کند از مچ‌هایم جدا می‌شود. انگار این دست‌ها که گربه‌ای برای نوازش ندارند، دست‌های من نیستند. دست‌های غریبه‌ای‌اند که چسبیده‌اند جای دست‌هام. و انگار برای همین است که همان موقع‌ها تا همین حالا، هر لمسی و هر تماسی به نظرم عجیب و ناآشنا می‌آید. رابطه‌ها را می‌برد به سطحی که نمی‌شناسم. کشف آدم‌ها از راه تماس انگار. فکر کن توی خیابان بروی با دیگران دست بدهی و از روی دمای پوست و مدل رها کردن دست بفهمی که این آدم، آدم تو هست یا نه. 

به نظرم لازم دارم دست آدم‌های آشنای زندگی‌ام را بگیرم و نگه دارم و ول نکنم، تا یادم بیاید کجای زندگی ایستاده‌ام.