امروز رفتم سراغ چمدانهای لباسهای تابستانی و اضافه. جدا کردم و مرتب کردم و از نو چیدم و اینطوری خودم را حفظ کردم. بعضی روزها سختتر میگذرند و امروز از سختترینها بود. سرگرم لباسانتخابکردن کردم خودم را. دو روز دیگر میروم سفر. زمستان سخت و طولانی امسال بارها به این فکر کردم که اگر دیگر نتوانستم، میروم پیش نازنین که برام مادری کند و تیمار و مراقبت. حالا دارم میروم
عصر رفته بودم کادویی که برای نازنین نشان کرده بودم را بگیرم با خرت و پرتهای قبل از سفر و یکی دو قلم وسیله برای ع.ر. خریدم تمام شد و هنوز از مرکز خرید نزده بودم بیرون که خواهرم بعد از دو روز پیغام داد. پیغام قبلیاش این بود که اینترنت دارد قطع میشود و من برای اولین بار بهاش گفته بودم دوستش دارم و مواظب خودش باشد. اسمش را و پیغامش را دیدم و زانوهام تا شد و تقریبا نشستم روی زمین. دو روز بود خودم را نگه داشته بودم که چیزی نیست و حالشان خوب است. پیغاماش را که دیدم تازه دستگیرم بود چه کابوسی را داشتم میگذراندم و نمیفهمیدم.
***
فردا دارم میروم سفر. قلبم توی سینه سنگین میزند. برای این که آدم زندگی میکند و هوا آفتابی است و مردم توی کافهها نشستهاند به بگو و بخند و تو میروی باشگاه زورت را میزنی و خودت را خسته میکنی و ورزش تمام میشود و توی یکدقیقه ریکاوری روی ساعت پیغام خواهرت را میبینی که: «هدیه جون ما خوبیم عزیزم. گویا یه پادگان زدن نزدیک چارشیر»
چارشیر میدانبزرگهی سر راه خانه و دبیرستان بود. چندبار ازش رد شده باشم خوب است؟ چقدر آن خیابانهای پهن و خالی را مثل کف دستم میشناختم. از آنجا تا خانه چقدر فاصله دارد. خانه؟ من چرا به آنجا میگویم خانه، وقتی که بیست سال است رفتهام و پشت سرم را نگاه نکردهام تا همین آخرها. نکند یک وقتی اخبار بمباران شهر و خانه را ببینم و پیغامی بهام نرسد؟ اصلا چرا آدم اینطور زنجیر گذشتهها میشود؟ من سالهاست رفتهام و نه خانهای برایم مانده و نه حتی شهری.
فردا میروم سفر. خالیام. برعکس چمدانی که بستهام با خودم ببرم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire