دستهام را محکم گرفتهام که برای حتی یک نفر از آدمهایی که ساکن ایران هستند، ننویسم «نگرانم». حالا نگران بودن من کمترین اهمیتی ندارد، و منصفانه هم نیست که انرژیشان را بگذارند برای دلداری دادن به منی که نشستهام یک گوشهی امن دنیا. باز هم به مامان که پیغام دادم دلم پیش شماست، یا به فکرتونم، یا هچین چیزی، در جواب سه چهار بار گفت نگران نباش.
آن سالی که خیلی بهم سخت گذشته بود، یک روز صبح پا شده بودم بروم سر کار. از کلن به دوسلدورف. سر صبر و حوصله دست و رو شستم و کیفم را حاضر کردم و لباس پوشیدم و قبل از کفش پا کردن، گوشی را برداشتم به علیرضا صبحبهخیر بگویم، دوتا پیغام پشت سر هم به چشمم خورد: «هدیه ترکیه زلزله اومده، علیرضا خوبه؟» و: «زلزله از ما دور بوده نگران نباش».
فاصلهی بین خواندن این دو پیغام حتی یک ثانیه هم نشد. بار اولی که قصهی آن روز را تعریف کردم با اطمینان گفته بودم ششدهم ثانیه. الان که نگاه میکنم، الان که چهار پنجباری برای آدمهای مختلف تعریفش کردهام، مطمئنم فاصلهی خواندن این دوتا پیغام به اندازهی یک عمر گذشته بود. درست مثل دیروز تا حالا، بیچاره و عاجز، چشم به اخبار جنگ و بمباران و موشک، فلج و یخزده. چند بار دیگر قرار است به خودم بگویم نمیتوانم؟ چون دیگر واقعا نمیتونم. خیلی وقت است نمیتوانم. حتی از جام که بلند میشوم، هر دفعه مطمئنم که جاذبهی زمین از دفعهی قبل بیشتر شده. یا کوه غصه است که روی شانههای من سنگینتر شده. و من از کشیدن این بار سنگین، بار سنگین زندگی، که دوستاش هم ندارم، عاجز شدهام.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire